#رمان_عشق_پاک
#پارت156
محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت
_نیم ساعت شدا!
_گفت صدا میکنن خودشون
_من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه میرفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم!
_شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛
_چاره ای دیگه هم هست خانوم؟!
خندیدم و گفتم
_معلومه که نیست
یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت
_خانم حسنا سعادتی!
با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت
_خانوم سعادتی؟!
_بله!
_جواب آزمایشتون اومد!
با استرس گفتم
_جوابش چیشد؟!
برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت
_مثبته! مبارک باشه
رو به محسن کرد و گفت
_مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه !
محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت
_اینطوریاس؟!
چیزی نگفتم و سرم پایین بود
برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت
_وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....!
خندیدم و گفتم
_اره توام داری بابا میشی!:))
همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت
_خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم!
خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا