محسن نگاهی به ساعت کرد و گفت _نیم ساعت شدا! _گفت صدا میکنن خودشون _من نمیدونم آزمایش گرفتن چیه دیگه می‌رفتیم دکتر با تجویز دکتر میومدیم! _شما فعلا بشین تا ببینیم چی میشه ؛ _چاره ای دیگه هم هست خانوم؟! خندیدم و گفتم _معلومه که نیست یکی از پرستارا اومد پشت میز و برگه ای دستش بود و گفت _خانم حسنا سعادتی! با محسن بلند شدیم و رفتیم سمت میز برگه رو طرفم گرفت و گفت _خانوم سعادتی؟! _بله! _جواب آزمایشتون اومد! با استرس گفتم _جوابش چیشد؟! برگه رو نگاهی کرد و شروع به خوندنش کرد و بعدم یه لبخند ملیحی زد و گفت _مثبته! مبارک باشه رو به محسن کرد و گفت _مراقب خانومت باش چند دقیقه پیش غش کرد خدا به دادت برسه ! محسن که متوجه نمیشد درمورد چی حرف میزنه نگاهی بهم کرد خندید و با ذوق گفت _اینطوریاس؟! چیزی نگفتم و سرم پایین بود برگه رو گرفتم و رفتیم بیرون محسن گفت _وااای خدا باورم نمیشه یعنی منم دارم....! خندیدم و گفتم _اره توام داری بابا میشی!:)) همونجا دستاشو گرفت طرف آسمون و گفت _خدایا نمیدونم با چه زبونی تشکر کنم اصلا نوکرتم اوس کریم چاکرتم! خندم گرفت از طرز شکر کردنش با خدا