آقای‌اباعبــداللّٰــہ...
#رمان_عشق_پاک #پارت159 صدای زنگ گوشیم باز بلند شد دستمو دراز کردم و گوشیو برداشتم فاطمه بود گوشیو
محسن اومد کنارم نشست و گفت _حسنا! _جان دلم؟! _فردا قرار بود برم سوریه اما دیدی چیشد؟! از حرفش دلم گرفت گفتم _محسن میشه خواهش کنم حرف سوریه رو نزنی جان خودم حالم بد میشه؛ خندید و نگاهم کرد و گفت.. _نکنه به اسم سوریه هم حالت تهوع میگیری؟! خندیدم و گفتم _ارهههه از این بیشتر اسمشو نبر حالم بد میشه! محسن خنده ای خطرناک کرد و گفت _امتحان کنیم؟! _چیو! _من اسم اسمشو نبر و سوریه رو میگم ببینم به کدومش بیشتر واکنش نشون میدی نظرت؟! _محسننننن اگه اسمشو ببری من میدونم و تو! _خب مثلا چیکار میکنی؟! . _خب حالا دیگه بماند! _بماند دیگه؟! _اوهوم خندید و آروم آروم و شمرده گفت _سوریه!... پیتــ.... جیغ زدم و بالشت مبلو برداشتم و پرت کردم طرفش بلند زد زیر خنده انقدر خندید که از چشماش اشک اومد! _خوشت میاد من حالم بد بشه ؟! لبشو دندون گرفت و گفت _وااای استغفرالله فقط میخوام بدونم حساسیتت نسبت به کدومش بیشتره همین!