✅خدیجه پشام به نام خدا داستان کوتاه در مورد شهادت حضرت فاطمه (س) همه جانم پر شده از سرما . خون در رگهایم یخ زده و قدرتی برای گردش ندارد. اینجا داخل این بسته کارتن چنان تنگ ما را چیده اند کنار هم که نمی توانیم نفس بکشیم. گاهی اوقات درب یخچال بزرگ را که باز می کنند دریچه ای از نور میزند توی درزهای کارتن و چشمهایمان جانی می گیرند اما دوباره در بسته می شود و دوباره تاریکی و ظلمت به سراغمان می آید. دیگر خسته شده ام از این همه سردی و رخوت و دلم هوای نخلستان را کرده با آن آفتاب داغ و هوای شرجی اش. دوست دارم از نخلی آویزان شوم و زل بزنم توی چشمهای خورشید و تا می توانم گرمی بگیرم و نفس چاق کنم. افسوس که این ها همه رویایی بیش نیست و من حالا با نخلستان کیلومتر ها فاصله دارم. باید منتظر بمانم تا روزی در این یخچال باز شود و من را بخرند و بعد تازه اول دردسر است که کجا ببرند و چه کار کنند. نور می تابد توی یخچال و کارتن تکانی می خورد و چشمان مردی میان سال که با موهای جو گندمی و قد بلندش حالا خم شده روی ما و براندازمان می کند و از فروشنده می پرسد : خرما تازه است ؟ و فروشنده که با اعتماد به نفس جواب می دهد : خیالت راحت ! جعبه خرما را می گذارد داخل پلاستیک.ماشین را کنار خیابان پارک کرد و ما را جای شلوغی برد در جعبه را باز کرد و به مردمی که آنجا بودند بفرما میگفت از آنها خواهش میکرد حتی التماس و میگفت: امروز روز شهادت حضرت فاطمه (س) هست من هرسال خرما پخش می کنم تو رو خدا بردارید... موجی از گرما میزند توی رگهایم . یاد نخلستان می افتم و گرمای لذت بخشش. من هم بعد از چند روز سرما و خستگی حالا گرمای واقعی را حس می کنم. نویسنده : خدیجه پشام ۴۰ ساله اهواز ╔═══🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •●🕊🌱@Ons_ba_jahad 🌱🕊●• 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃═══╝