بـسـمربِّالـمـهـدےعـج
رمــــان
"پایان یک عــــشـــــق💕"
#قسمتپنجاهودوم
بابام رو به من گفت:
-تازه ماجراها داریم!
مامان:
--داداشم چه ناراحت شد..
بابا:
-مهم نیست،
-هدیه خوشبخت بشه فقط بقیهاَش پیشکش
-خود هدیه تصمیم گرفته؛پس دیگه آیندهاَش با خودش هست..
در ادامه گفت:
-زیور خانم بعد از اعلام جواب مثبت یه قرار بزار که بیان عقد و عروسی رو مشخص کنیم..
-و هم اینکه هدیه از الان میگم؛
نمیخوام فاصله عقد و عروسی زیاد طول بکشه..
_چشم بابا..
"آنقدررر خوشحال بودم که شاید تا حالا تو عمرم اینقدر خوشحال نبوودم!"
رفتم لباسهام رو پوشیدم؛
"مانتو و شلوار مشکیرنگ
با روسری و ساق زرشکیرنگ"
سوار هاچبکجوووون شدم و رفتم گلزار شهدا
نشستم کنار قبر رفیق شهیدهاَم
"شهیده نجمه قاسمپور"
شهادت هم آرزوست؛
"دخترا هم شهید میشوند اگر شهیدانه زندگی کنند"
"آجی نجمه من دوباره اومدم؛
واااقعااا یه جوری زندگیم رو رقم زدید که آخرش ختم شد به مهدیار"
"من چجوری تشکر کنم آخه!!"
"آبجی نجمه دلم برای امامزمان(عج) خیلی تنگ شده"
قرآن رو درآوردم و شروع کردم به خوندن
"سورهیــــس"
واقعا که سورهی یس قلب قرآن هست؛
و قلب آدم رو آروم میکنه{♡}
راست میگن وقتی دلت برای آقاامامزمان(عج) تنگ شد قرآن بخون..
پاشدم و میان قبرهای شهدا قدم زدم..
چشمم خورد به اون قبر خالی که با مهدیار افتادیم توش و بیاختیار خندیدم.
"کی میدونست آخرش زندگیهامون بهم گره بخوره؟!"
رفتم کافه و یک کیک بستنی سفارش دادم
و خودم رو مهمون کردم..
بعضی وقتها آدم باید خودش رو مهمون کنه و از خودش تشکر کنه به خاطر تمام تحملهایی که تو زندگی در برابر مشکلات کرده..
به گوشیم پیام اومد؛
"واای مهدیار"
"قلبم حتی با دیدن پیامش هم تند میزنه"
مهدیار:
-سلام،ببخشید مزاحم شدم..
-جواب رو اعلام نمیکنین؟!
"آخه مگه نمره هست!!"
_سلام،خواهش میکنم..
_مگه قرار نشد فردا بگیم؟!
مهدیار:
-آره،ولی..!
-خب،عجله داشتم،ببخشید..
"وااای خداا"
"ولی خب یکم اذیت کنیم"
_خب پس همون فردا میگیم؛
شاید هم پسفردا،شاید هم هفته دیگه..
مهدیار:
-نه دیگه،خیلی دیره
-همون فردا انشاءالله..
_حالا ببینم چی میشه..
_خداحافظ
مهدیار:
-خداحافظ
"به راستی که هیچ چیز لذتبخشتر از اذیت کردن اونی که دوسش داری نیست.."
نویسنده:
#هـدیـهیخـدا
@Oshagh_shohadam