- عُشـاق‌‌حضرت¹²⁸ -
آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا و گرم درغار پیچید :بخو
وحی شد بر مصطفی برخیز، اقرأ باسم ربّک / ای حبیب من ز جا برخیز، اقرأ باسم ربّک تیره شد رخسار گیتی، خیره شد دیو تباهی / چیره شد جهل عِما برخیز، اقرأ باسم ربّک ای شاه سوار ملک هستی / سلطان خرد به چیره دستی ای ختم پیمبران مرسل / حلوای پسین و ملح اول سر خیل تویی و جمله خیلند / مقصود تویی همه طفیلند ✨🌿💚