به مادر بزرگ گفته بود با کلافِ کاموایِ خیالَت که رنگِ سبزِ زیتونی را در آغوشِ خود کشیده بود، شال گردن ببافد. امروز به وقتِ سوزِ سرما و طوفانِ ملالت، خیالِ گرمِ دلانگیزت را به گردن انداخت، زیباتر از همیشه بنظر میرسید. دخترِ درونِ آینه را میگویم.