📚 با بی‌میلیِ زیاد وارد مدرسه شد. شبِ قبل را درست نخوابیده بود. یا توی فکر و خیال بود یا داشت خواب‌های پریشان می‌دید. می‌خواست بهانه‌ای جور کند و مدرسه نیاید؛ اما فکر کرد شاید نیامدنش اوضاع را بدتر کند. شاید به او مشکوک شوند. چرایش را نمی‌دانست. ذهنش دیگر یاری‌اش نمی‌کرد که بتواند تصمیم درستی بگیرد. فعلاً می‌خواست همه‌چیز عادی جلوه داده شود تا مدتی بگذرد. بعدش چه می‌شد را نمی‌دانست. شاید اوضاع از این بدتر می‌شد. شاید هم بهتر. اما هرچه فکر می‌کرد که چگونه اوضاع می‌تواند بهتر شود، عقلش به جایی قد نمی‌داد. صد بار خودش را جلوی بازپرس تصور کرده بود که روی صندلی نشسته و با گریه مشغول اعتراف است. مدرسه در نظرش انگار خلوت‌تر از روزهای دیگر بود و بچه‌ها سروصدای کمتری می‌کردند. شاید هم چون توی فکر و خیال خودش بود، این‌طور حس کرد. سه نفر گوشهٔ حیاط مشغول حرف زدن بودند و مدام زیرچشمی به او نگاه می‌کردند. نمی‌خواست توجه کسی را جلب کند. به سمت آب‌خوری به راه افتاد. حس کرد دوتا از بچه‌ها هم با دیدنش پوزخندی زدند و رویشان را به طرف دیگری برگرداندند. نکند همه‌چیز لو رفته باشد! با نگاهش اطراف را می‌جست که تنه‌اش به تنهٔ یک سال‌سومی خورد و روی زمین افتاد. سال‌سومی، «هوووی» بلندی کشید و با نگاه خصمانه‌ای به او، دور شد. اگر روزهای دیگر بود، بدون درگیری رهایش نمی‌کرد؛ حتی اگر می‌دانست کتک خواهد خورد. بلند شد و خودش را تکاند. برگشت و حیاط را نگاه کرد. انگار همهٔ بچه‌ها ساکت شده و به او زل زده بودند. سرش گیج می‌رفت. چند قدم برداشت و جلوی شیر آب ایستاد. خم شد و چند مشت آب به صورتش زد. نفس عمیقی کشید و همان‌طور خمیده ماند تا قطرات آب صورتش، داخل آب‌خوری بریزد. جرئت نداشت برگردد و بچه‌ها را نگاه کند. می‌خواست تند بچرخد و بزند به چاک. اما کجا باید فرار می‌کرد؟ تا کی فرار می‌کرد؟... 📘 صفحاتی از کتاب 💰 قیمت: فعلا ۲۰ هزارتومان! 🛍 : @book_room 📚پاتوق کتاب کودک و نوجوان👼 @PMKetab_koodak 👫با فرزندان خود کتاب بخوانید👇 https://eitaa.com/joinchat/2872705266Cddd9f074fb