همه خشکمان زده بود. فاطمه سمت در قدم برداشت. پدرش با تندی داد زد: وایسا سر جات!
دست فاطمه سمت چفت در رفت. سرش داد زدم: فاطمه! در رو باز نکنی!
مردد سر جایش ایستاد. نمی دانم توی سرش چه می گذشت؟! مامور قنداق تفنگش را لای دری که حالا قدری از آن باز شده بود گذاشت و نعره زد: در رو باز کن ببینم!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
★᭄ꦿ↬
https://eitaa.com/Pack_martyrs