🍶 كار كردن به جاى خوردن صدقه!
🌹حکایتی زیبا از برادر امام رضا علیه السلام
🏇 از جمله كسانى كه در زمان حكومت هارون الرشید فرارى شد و خود را پنهان كرد، قاسم بن موسى بن جعفر عليهم السلام است كه از ترس جان خوي شبه طرف شرق متوارى گشت.
🏝 روزى در كنار فرات راه مىرفت. چشمش به دو دختر كوچك افتاد كه با يكديگر بازى مىكردند.
👧🏻 يكى از آنها براى اثبات ادعاى خود گفت: نه، اينطور نيست «به حق امير، صاحب بيعت در روز غدير!»
🌹 قاسم جلو رفت و پرسيد: منظورت از امير كيست؟
👧🏻 دختر گفت: مرادم ابوالحسن پدر امام حسن و امام حسين (عليهم السلام) است.
🌹قاسم خشنود شد كه به محل دوستان اجداد خود رسيده است. از اين رو گفت: دختر خانم! آيا مرا نزد رئيس قبيله راهنمايى مى كنى؟
👧🏻 دختر جواب داد: آرى، اتفاقا پدر خودم رئيس قبيله است. دختر از جلو رفت و قاسم هم از پشت سر حركت كرد. قاسم خود را به پدر دختر معرفى كرد.
⛺️ قاسم سه روز با كمال احترام و پذيرايى شايسته به عنوان مهمان در آنجا ماند. روز چهارم پيش رئيس قبيله رفت و گفت: شنيده ام از كسى كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله) فرمود:
✋🏻 مهمان بودن سه روز است، و بعد از آن هر چه بخورد، از باب صدقه و انفاق خواهد بود. به اين جهت دوست ندارم از صدقه استفاده كنم. تقاضا دارم مرا به كارى وادارى كه مشغول آن شوم تا آنچه مى خورم، صدقه نباشد.
👳🏼♂ شيخ گفت: بعداً كارى كه در شان تو باشد برايت تهيه مى كنم.
✋🏻 ولى قاسم درخواست كرد آب دادن به مجلس خود را به او واگذارد.
👳🏼♂ شيخ پذيرفت و آن كار را به او محول كرد.
🌌 مدتى قاسم در آنجا به همين كار اشتغال داشت، تا اينكه نيمه شب ىپيرمرد از اتاق بيرون رفت.
🤲🏻 قاسم را ديد كه در دل شب به پيشگاه پروردگار دست نياز دراز كرده و با توجه مخصوصى غرق مناجات است و هيچ چيز او را به خود مشغول نمى كند.
👳🏼♂ از ديدن حال قاسم محبتى از او در دلش جاى گرفت.
🌄 صبح كه شد، بستگان خود را جمع كرد و گفت: مى خواهم دخترم را به اين مرد صالح و پرهيزگار تزويج كنم.
💞 همه قبول كردند و شيخ دختر خود را به ازدواج او درآورد. خداوند به قاسم دخترى عنايت كرد. آن بچه دوران كودكى را تا سه سالگى گذراند.
🛌 در اين موقع قاسم مريض شد و بيماريش شديد گرديد.
👳🏼♂ روزى شيخ بالاى سر قاسم نشسته بود. از خانواده و فاميل او سؤال كرد و قاسم جواب هايى داد كه شيخ را وادار به كنجكاوى بيشتر كرد و متوجه قسمتى از جوابهاى قاسم شد!!
❓پيرمرد پرسيد: فرزندم! شايد تو هاشمى باشى؟
🌹قاسم گفت: بله، من
#قاسم_بن_موسى_بن_جعفر (عليه السلام) هستم.
👳🏼♂ پيرمرد بر سر و صورت خود زد و گفت: چقدر پيش پدرت موسى بن جعفر (عليه السلام) شرمنده شدم از اينكه تو را به كار گرفتم.
🛌 قاسم پوزش خواست و جواب داد: تو مرا گرامى داشتى و از من پذيرايى كردى. انشاءالله با ما در بهشتذخواهى بود.
📜 قاسم بعد از اينكه وصيتهاى خود را كرد و از همه حلاليت طلبيد، دختر خود را به پيرمرد سپرد و رحلت كرد.
🐪 شيخ نيز دختر قاسم را به مادر بزرگش رساند و او را تحويل داد. (۱)
📕 شجره طوبى، ص ۲۱۰، با اندكى تصرف.
📗 مهماندارى در اسلام، نورمراد محمدى
📱ڪـانـال ݐـرٺـو اشـراق
🔰 به ما بپیوندید...
🆔
eitaa.com/partoweshraq
🆔
splus.ir/partoweshraq
#یلدا
#روایت
#داستان_کوتاه