🔗 خاطرات انتخاباتی شهدا، شماره 2️⃣ ✅ چند گروه بودیم و هرروز یک گروه آتش به اختیار می رفتیم بازار تهران برای تبلیغ. آرمان برخلاف بقیه طلبه ها هرروز می آمد. انگار که کار و زندگی اش را تعطیل کرده باشد برای انتخابات. آن روز جمعیت زیادی دور آرمان جمع شده بودند. هم خوب حرف می زد، هم تحلیل داشت. به همین راحتی ها هم عصبانی نمی شد. ✅ وسط بحث جوانی از کوره دررفت و شروع کرد به بدوبیراه گفتن: همتون جیره خورید، جمع کنید این بساط رو، چقدر بهتون دادن؟! آرمان با لبخند دست جوان را گرفت و کنار کشید، یک لیوان چای برایش ریخت و گفت: این طوری که شما می گین نیست، این چایی رو هم با پول خودمون گرفتیم، اگه بیداد نمی کنی بیا باهم حرف بزنیم . رفتند و روی سکوی نزدیک آنجا نشستند و چیزی نگشت صدای خنده شان بلند شد و آن جوان صورت آرمان را بوسید و خداحافظی کرد. 🔰 خاطره ای از شهید آرمان علی وردی به نقل از کتاب اثرانگشت. 🌐 https://btid.org 📎 📎 📎 📎 🔰 معاونت تبلیغ و امورفرهنگی حوزه های علمیه ════════════ 🆔 @Pasdar_Eshgh