زمين و آسمان مكه آن شب نورباران بود و موج عطر گل در پرنيان باد مي پيچيد- اميد زندگي در جان موجودات مي‌جوشيد - هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود... شبي مرموز و رؤيايي به شهر مكه مهد پاكجانان، دختر مهتاب مي‌خنديد شبانگه ساحت "ام‌القري" در خواب مي‌خنديد ز باغ آسمان نيلگون صاف و مهتابي- دمادم بس ستاره مي‌شکفت و آسمان پولك نشان مي‌شد صداي حمد و تهليل شباويزان خوش آهنگ- به سوي كهكشان مي‌شد... * دل سياره‌ها در آسمان حال تپيدن داشت - و دست باغبان آفرينش در چنان حالت - سر "گل آفريدن" داشت * شگفتيخانه ي "ام‌القري" در انتظار رويدادي بود شب جهل و ستمكاري - به اميّد طلوع بامدادي بود سراسر، دستگاه آفرينش اضطرابي داشت و نبض كائنات از انتظاري دم به دم مي‌زد همه سياره‌ها در گوش هم آهسته مي‌گفتند كه: امشب نيمه شب، خورشيد مي‌تابد ز شرق آفرينش اختر اميّد مي‌تابد در آن حال " آمنه " در عالم سرگشتگي مي‌ديد: به بام خانه‌اش بس آبشار نور مي‌بارد و هر دم يك ستاره در سرايش مي‌چكد رنگين و نوراني و زين قدرت نمايي‌ها نصيب او- شگفتي بود و حيراني * در آن دم مرغكي را ديد با پرهاي ياقوتي و منقاري زمرد فام كه سويش پركشيد از بام و در صحن سرا پر زد و پرهاي پرندين را به پهلوي زن درد آشنا سائيد به ناگه درد او آرام شد، آرام به كوته لحظه‌اي گرداند سر را " آمنه " با هاله ي اميد تنش نيرو گرفت و در دلش نور خدا تابيد چو ديد آن حاصل كون و مكان و لطف سرمد را- دو چشمش برق زد تا ديد رخشانچهر احمد را شنيد از هر كران عطر دلاويز محمد را سپس بشنيد اين گفتار وحي‌آميز : الا اي " آمنه " ! اي مادر پيغمبر خاتم ! سرايت خانة توحيد ما باد و مشيّد باد سعادت همره جان تو و جان محمد باد * بدو بخشيده‌ايم اي" آمنه " اي مادر تقوا ! صداي دلكش "داود" و حب "دانيال" و عصمت "يحيي" به فرزند تو بخشيديم: كردار "خليل" و قول "اسماعيل" و حسن چهره ي" يوسف " شكيب "موسي عمران" و زهد و عفت "عيسي" بدو داديم خُلق" آدم " و نيروي "نوح" و طاعت "يونس" وقار و صولت "الياس" و صبر بي‌حد" ايوب" بود فرزند تو يكتا بود دلبند تو محبوب سراسر پاك... سراپا خوب... * دو گوش "آمنه" بر وحي ذات پاك سرمد بود دو چشم آمنه در چشم رخشان "محمد" بود كه ناگه ديد روي دختراني آسماني را - به دست اين يكي ابريق سيمين ،در كف آن ديگري طشت زمرد بود دگر حوري، پرندي چون گل مهتاب در كف داشت "محمد"را چو مرواريد غلتان شست و شو دادند به نام پاك يزدان بوسه ها بر روي او دادند سپس از آستين كردند بيرون "دست قدرت" را زدند از سوي درگاه خداوندي ميان شانه‌هاي حضرتش "مهر نبوت" را سپس در پرنياني نقره‌گون، آرام پيچيدند وز آنجا آسماني دختران، بر عرش كوچيدند * همان شب قصه پردازان ايراني خبر دادند : كه آمد تك سواري در" مدائن" سوي "نوشروان" و گفت: اي پادشه! " آتشكده ي آذرگشسب" ما كه صدها سال روشن بود هم امشب ناگهان خاموش شد... خاموش... به "يثرب" يك "يهودي" بر فراز قلعه‌اي فرياد را سر داد: كه امشب اختري تابنده پيدا شد و اين نجم درخشان، اختر فرزند عبدالله _ نوين پيغمبر پاك خداوند ست و انساني كرامند ست. يكي مرد عرب، اما بيابانگرد و صحرايي قدم بگذاشت در "ام‌القري" وين شعر خوش برخواند: "كه اي ياران مگر ديشب به خواب مرگ پيوستيد؟ چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟ كه ديد از "مكيان" آن ماهتاب پرنياني را؟ زمين و آسمان "مكه" ديشب نورباران بود هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود بيابان بود و تنهايي و من ديدم كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد به چشم خويش ديدم ماه را از جاي خود كندند ز هر سو در بيابان عطر مشك و بوي عود آمد بيابان بود و من، اما چه مهتاب دلارايي ! بيابان بود و من، اما چه اخترهاي زيبايي ! بيابان رازها دارد، ولي در شهر ،آن اسرار، پيدا نيست بيابان نقش‌ها دارد كه در شهر آشكارا نيست كجا بوديد اي ياران؟! كه ديشب آسماني‌ها زمين "مكه" را كردند گلباران ولي گل نه، ستاره بود جاي گل زمين و آسمان "مكه" ديشب نورباران بود هوا آغشته با عطر شفابخش بهاران بود " * به شعر آن عرب، مردم همه حالي عجب ديدند به آهنگ عرب اين شعر را خواندند و رقصيدند: كه اي ياران مگر ديشب به خواب مرگ پيوستيد؟ چه كس ديد از شما آن روشنان آسماني را؟ كه ديد از "مكيان" آن ماهتاب پرنياني را؟ بيابان بود و تنهايي و من ديدم كه از هر سو ستاره در زمين ما فرود آمد