📚🔑 داستانی تلخ اما حقیقت دروان قدیم بعضی مردها معمولا خان ها ی محل بنا به عوامل مربوط بخودشان چند همسر اختیار میکردن ، از قضا حاج حسین داستان ما دو همسر داشت و همسر سوم را برگزید و ازدواج سوم را انجام داد فرزندان همسر دوم که سخت از رفتار پدر خشمگین بو دن سر ناسازگاری رو برداستن و شروع به آزار و اذیت روحی و مالی به پدر و نامادری کردن این شرایط چند سال ادامه داشت تا روزی که دو فرزند از همسر دومش بنام ابراهیم و زینب (که در آنموقع زینب ۱۶سال و ابراهیم ۲۲ سال سن داشت )سر بحث و جدل را با پدر آغاز کردن بحث بالا گرفت ابراهیم که بزرگتر بود بروی پدر دست تعرض دراز کرد ،نامادری را با داسی که در دست داشت زخمی کرد و از منزل در حال گریختن بود که خواهرش زینب را صدا زد بیا باهم از منزل پدر برویم پدر به ابراهیم گفت برو خیرش رو ببری به زینب رو کرد و گفت تو دختر مجردی هستی با برادرت هم سو نشو کنار من باش زینب رو به پدر کرد و گفت تو پدر من نیستی و پدر حساب نمیشی . اونروز زینب و ابر اهیم از منزل پدر رفتن و در منزل اقوام ماندن بعد از چند هفته مادرشان هم بدنبالشان رفت و پدر بناچار برایشان منزلی جدا محیا کرد و دیگر با پدر و دو همسر در یک خانه نبودن جدا اما با هزینه ی پدر زندگی میکردن سالها گذشت زینب ازدواج اولش نافرجام ماند و با دو فرزند پسر از همسر اولش جدا شد یک فرزندش جوانش رو در ۱۶ سالگی از دست داد و ازدواج دومش به ذلت و خواری و تهی دستی در حال گذران است . ابراهیم صاحب ۵ دختر و دو پسر شد یک پسرش شهید شد و با حقوق فرزند شهیدش زندگی نسبتا خوبی را داشت و سالهای جوانی و میانسالی رو در مساجد و منزل در حال عبادت و نماز و روزه های واجب و مستحبی میگذروند هر شب صدای خواندن قرآن و گریه ها و نیایش شبانه اش در نماز شب را همسایه هایش میشنیدن .فردی شد معتمد محل و مورد احترام بزرگ و کوچک محل سالها گذشت ابراهیم به ۷۰سالگی پا گذاشت تنها پسرش بر اثر اعتیاد زیاد حالت جنون گرفت ، هر شب پدر و مادرش را مورد فحاشی و ناسزا قرار میداد تا اینکه یک شب با قمه به سمت پدر و مادر پیرش حمله ور شد مادر را زخمی کرد مادر از ترس جان منزل را ترک کرد در شهرستانی دیگر منزل مخفی اختیار کرد اما ابراهیم که اکنون در استانه ی ۷۵ تا ۸۰ سال قرار دارد هر روز مورد اهانت و ضرب و شتم قرار میدهد دخترانش هم از ترس جان خود قید ابراهیم را زدن ابراهیم اکنون در سخت ترین شرایط زندگی میکند نور چشمانش را از دست داد نابینا شد . از پس کارهای خودش بر نمی آید هر روز سر پنجره می آید و از همسایه ها طلب غذا و کمک میکند . همسایه ها هم اگر بخواهند کمکی کنند باید بدور از چشم پسر ابراهیم باشد چون اگر ببیند کسی پدرش را کمک میکند ناسزا میگوید و جلوگیری میکند. ابراهیم هر روز از خدا طلب مرگ میکند پدرش را با صدای بلند صدا میزند و طلب حلالیت میکند . از نامادریش که اکنون در قید حیات هست چندین بار حلالیت خواست نامادریش اظهار بخشش کرد اما پدری که نبخشید و از دنیا رفت و ابراهیم ماند و عواقب عاق پدر که سخت دامن گیرش شد . و مرگ را برای خود نعمتی میداند . 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 💥این داستان کاملا حقیقت دارد با قسمتهایی اسفانک تر که به علت رعایت حال اعضای گروه سانسور شد . 💥 هیچ امری دلیل بر بی حرمتی کردن بر پدر و مادر نمیشود. مجتبی @Patoghedoostanha