🌹🍃 : بانو قدم خیر محمدی کنعانی🌷🕊 سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هریژ🌹🍃 :بانو بهناز ضرابی.. فصل چهاردهم ..( قسمت هشتم )🌹🍃 🌷🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🌷🕊 خانم دارابی که دلش پیش من مانده بود با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آن قدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. بچه ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آن حال و روز دید نشست و کلی برایم حرف زد از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند از خانواده هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان، از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچه سالمی نداشتند. حرف های خانم دارایی آرامم می کرد بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می گفت: گناه دارد این بچه ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن. چند هفته ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می خواست دو هفته ای همدان بماند. بر خلاف همیشه این بار خودش فهمید باردارم. ناراحتی ام که دید گفت: این چیزه ناراحتی ندارد خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان درد بی درمان نداده نعمت داده باید شکرانه اش را به جا بیاوریم زود باشید حاضر شوید می خواهیم جشن بگیریم خودش لباس بچه ها را پوشاند حتی سمیه را هم اماده کرد و گفت: تو هم حاضر شو. می خواهیم برویم بازار. اصلا باور کردنی نبود صمدی که هیچ وقت دست هایش را نمی گرفت تا سر کوچه ببرد حالا خودش اصرار می کرد با هم برویم بازار هر چند بی حوصله بودم اما از اینکه بچه ها خوشحال بودند راضی بودم. رفتیم بازار وظفریه همدان. برای بچه ها اسباب بازی و لباس خرید آن هم به سلیقه خود بچه ها. هرچه گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد می گفت کارت نباشد می خواهیم جشن بگیریم. آخر سر هم رفتیم مغازه ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل های ریز و صورتی داشت با پس زمینه نخودی و سفید. گفت: این آخرین پیراهن حاملگی است که می خریم. دکیر تمام شد لب گزیدم که یعنی کم آرام تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدامیان را نمی شنید با این حال خجالت می کشیدم. وقتی رسیدیم خانه دیگر ظهر شده بود رفت از بیرون ناهار خرید و آورد بچه ها با خوشحالی می آمدند لباس هایشان را با ما نشان می دادند. با اسباب بازی هایشان بازی می کردند بعد از ناهار هم آن قدر که خسته شده بودند همان طور که اسباب بازی ها دستشان بود و لباس ها بالای سرشان خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت حس قشنگی داشتم فکر می کردم چقدر خوشبختم زندگی چقدر خوب است اصلا دیگر ناراحت نبودم به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم بچه ها را بردم و شستم. حیاط را آب و جارو کردم آشپزخانه را شستم و کابینت ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می خندید و می آمد. بچه ها دوره اش کردند و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید نشست بچه ها را بغل کرد و بوسید و گفت: به به قدم خانم چه بوی خوبی راه انداختی. خندیدم و گفتم: آبگوشت لیمو است. که خیلی دوست داری بلند شد و گفت: آن قدر خوبی که امام رضا( ع) می طلبدت دیگر. با تعجب نگاهش کردم با ناباوری پرسیدم: می خواهیم برویم مشهد. همان طور که بچه ها را ناز و نوازش می کرد می گفت: می خواهید بروید مشهد؟! آمدم توی هال و گفتم: تو را به خدا اذیت نکن راستش را بگو. سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت: امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته اند. رفتم و توی قضیه را در آوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم. گفتم: پس تو چی؟! موهای سمیه را بوسید و گفت: نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم هاست. باباها باید بمانند خانه. گفتم: نمی روم ب هم برویم یا اصلا ولش کن من چطورها با این بچه ها بروم. ...🌹🍃 🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃 ...‌ 🌹 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹 🌹🍃 ....🌹🍃 ....🌹🍃