Part 60
#تنها_میان_داعش
که به حنجره اش برگشته بود، جواب داد :»باید به همه برسه!« انگار هول
حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد
و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :»خب اینکه به اندازه افطار
امشب هم نمیشه!« عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :»انشاءالله بازم
میان.« و عباس یال و کوپال لشگر داعش را به چشم دیده بود که جواب
خوشبینی عمو را با نگرانی داد :»این حرومزاده ها انقدر تجهیزات از
پادگان های موصل و تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلی-
کوپترها سالم نشستن!« عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید
:»با این وضع، ایرانیوها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟« و
عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :»اونی که بهش می-
گفتن حاج قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرمانده های سپاه ایرانه. من
که نمیشناختمش ولی بچه ها میگفتن سردار سلیمانیِ !« لبخند معناداری
صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :»رهبر ایران فرمانده هاشو
برای کمک به ما فرستاده آمرلی!« تا آن لحظه نام قاسم سلیمانی را نشنیده
بودم و باورم نمیشد ایرانی ها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم
داعش خود را به ما رسانده اند که از عباس پرسیدم :»برامون اسلحه
اوردن؟« حال عباس هنوز از خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را
بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره