ما توی خونه سازمانی که از طرف سپاه بهمون داده بودن زندگی میکردیم و یه روز که من رفته بودم اردو وقتی که برگشتم دیدم خونوادم بیرون ایستادن و تمام وسایلمونو یه سری سرباز داشتن میبردن داخل انباری 😔من اما هاج و واج مونده بودم حکم تخلیه ی منزل رو داده بودن و ما باید از اونجا میرفتیم از دار دنیا یه ماشین۲۰۶داشتیم نه خونه ای نه سرپناهی.رفتیم خونه ی نامزد داداشم. اونا خیلیییی با ما صمیمی بودن جوری که دوهفته خونمون میموندن .یه روز من حوصلم سر رفته بود به مامانم گفتم بریم آلبوم عکساشونو نگاه کنیم و رفتم آلبوماشونو آوردیم.ورق زدیم و ورق زدیم تا به یه عکس رسیدیم. ❌شوکه شدم انگار قلبم داشت وایمیساد نفسم تو سینه حبس شده بود انگار که مقصر من بودم چون من آلبومو آورده بودم... https://eitaa.com/joinchat/2468610190C52cfd5dbe9