شوهرم سر ساختمون کار میکرد هرروز براش نهار میبردم هر دفعه که میرفتم سر ساختمون نگاهی شرم آور صاحب کار شوهرم اذیتم میکردم یه روز که مثل همیشه رفتم شوهرم سر ساختمون نبود پرسیدم گفتن طبقه آخر منم رفتم صدای خنده می‌اومدم شوهرم با صاحب کارش راجب موضوع حرف میزدن شوهرم از پشت دیوار نگاه کردم دیدم بسته پولی دستشه میخنده کمی واستادم تا صاحب کارش بره ولی وقتی اسممو شنیدم از زبون صاحب کارش تموم تنم لرزید سریع رفتم خونه وسایلمو برداشتم داشتم از در می‌رفتم بیرون که دستی مقابلم سد شد... https://eitaa.com/joinchat/621019226Cdd3c1981fd