قائـم'🌿|🇮🇷 𝐐𝐀𝐄𝐌 🇵🇸
ادامه کتاب سربلند📘 گفت:(‌دیده بودی👀مافوقی عکس سربازش رانگه دارد؟)گفتم:(نه!)زمانی که بنایی میرفتم🏃،مح
ادامه کتاب سربلند📘 همان اوایل جنگ که رفتم جبهه.خب نشد،امادرموردمحسن مخالفت کردم که جای پایش راسفت کنم.تافرداکسی اعتراض😡کندبه پدرخانمش گفتم:(ادم نظامی،اختیارش دست خودش نیس.شب ونصفه شب زنگ میزنندبایدزن وبچه👩‍👦روول کنه بره🏃به امون خدا.بعداگله نکنی)به مادرش هم گفتم:(کسی که سپاه بره جون سالم به درنمیبره.شل وپل میشه ویاکشته میشه.بعدگریه وزاری نکنی😔😭)ازوقتی رفت توی سپاه نگرانش بودم.همیشه نگرانش بودم،ولی فکرنمیکردم به این زودی شهیدشود.سیدرضانریمانی یه شعری داردکه میگوید(یه دسته گل دارم برای این حرم میدم)روی این شعرحساس بودم🙈اگرمیشنیدم به هم میریختم.کسی حق نداشت توی خانه مان🏠این مداحی راگوش کندیابخواند. شبی که محسن میخواست برود🏃ازچهره اش فهمیدم که دیگه برگشتنی نیس.من این چهرهاراتوی جبهه شبهای عملیات دیده بودم👀قیافه هایی که میدانستی اخرین باراست نگاهشان👀میکنی.خداحافظی اخر👋محسن اب پاکی راروی دست ماریخت.زیادبغلش نکردم.وقتی پایم رابوسید،سریع جدایش کردم فاصله راحفظ می کردم.همه برای بدرقه اش رفتند🚙🚗ترمینال.ولی من نرفتم.وقتی زنگ میزدباهاش حرف نمیزدم وقتی هم اسیرشد دعانکردم که برگردد.توی باجه بانک بودم که پدرخانمش زنگ زدوگفت:(گفتم توی بانکم.)طاقت نیاورد،امدپیشم وگفت:(این بچه روگرفته ان.)ازسپاه امدندخانه مان.گفتند:(چون عکسش روپخش کرده ان،احتمال مبادله هست.)گفتم:(خودتون روخرج نکنید ماراضی نیستیم.)) @shahidesarboland