توی ماشین میروم. یکبار دیگر لیست مخاطبانم را نگاه میکنم، نه! هیچکس نیست که بتوانم به او پناه ببرم.
بیهدف توی خیابانها چرخ میزنم. درست نمیدانم کجا هستم و چطور میافتم توی خیابانی که چراغانی است. بچه که بودم چقدر چراغها را دوست داشتم. دنبال چراغها را میگیرم و آخر خیابان انگار به مقصدی که نمیدانستم کجاست رسیدهام.
به خودم که میآیم، چادر سر کردهام، صدبار گفتهام ایاک نعبد و ایاک نستعین و کلی گریه کردهام.
گنجشکها با سروصدا از یک سمت مسجد بلند میشوند و سمت دیگر مینشینند. سبک شدهام، شبیه این گنجشکها که از این همه آدم نمیترسند.
از سجده که بلند میشوم، کنار جانمازم یک تسبیح سبز و یک پاکت کوچک آجیل مشکلگشا گذاشتهاند. روی پاکت نوشته: «سلام بر تو ای ولیِ خدا، اهدایی مسجد مقدس جمکران»
پیامت به دستم رسید، جوابت را می نویسم:«سلام بر تو که ولیِ خدایی، سلام بر تویی که حواست بنده هایش هست...»
پایان☑️
پینوشت:
سرپرست و ولیّ شما، تنها خداست و پیامبر او و آنها که ایمان آوردهاند؛ همانها که نماز را برپا میدارند، و در حال رکوع، زکات میدهند. / سوره مائده، آیه پنجاه و پنجم
#قصه_آیهها
#مسطورا
#زندگی_با_آیهها