💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۶۱ و ۱۶۲
چنگیز گفت:
_چشم. ممنونم. از حاج خانم تشکر کنید. غذای خوشمزه ای بود. باز هم اگر بخواهید من در مسجد میمانم ها
سید تشکر کرد و گفت:
_تا همین الانش هم خیلی زحمت کشیدی. خدا خیرت بدهد.
چنگیز گفت:
_زحمتی نبود حاج اقا. تا به حال اینقدر احساس آرامش نداشتم. لحظات خوب و شیرینی بود. چرایش را نمیدانم اما خیلی شاد و سرحال هستم.
سید از شنیدن این حرف خوشحال شد و گفت:
_در آغوش خدا بودن، شادابی هم دارد.
چنگیز از سید خداحافظی کرد ،
و به سمت کوچه هشت ممیز یک، حرکت کرد. در را که باز کرد، صدای خروپف مادربزرگ به گوشش خورد. دلتنگی قدمهایش را تند کرد.
در اتاق مادربزرگ، نیمه باز بود ،
تا جلوی دریچه نایلونی کولر گرفته نشود. نگاهی به نایلون بادکرده کرد و از ابتکار سید خندهاش گرفت و با خود فکر کرد عجب مرد خلاقی است.
علی اصغر دست مادربزرگ را گرفته بود و خوابش برده بود. چنگیز، پایین پای مادربزرگ رفت.
ملحفه را از کف پای مادربزرگ کنار زد و پاهایش را بوسید. اشک در چشمانش جمع شد. آرام به مادربزرگ گفت:
"شما اگر میرفتید خیلی تنها میشدم. ممنون که این همه سال در کنارم هستی. عزیزجان"
ملحفه را روی پای مادربزرگ کشید،
و همان پایین پا، خوابید. اشک میریخت و بوسه ای به ملحفه روی پا می زد.
با خدا حرف می زد و اشک میریخت. زانوانش را در شکم جمع کرده بود. به خود میپیچید و اشک میریخت و از گناهانش معذرت خواهی میکرد. بوسهای دیگر از پای مادربزرگ گرفت. کمی آرام شد. تسبیح مادربزرگ را که کف دستش رها افتاده بود به آرامی برداشت و مشغول صلوات فرستادن شد.
آن دقایق، همان لحظاتی بود ،
که حاج احمد در بیمارستان با مرگ میجنگید و سید در مسجد، مشغول نماز و ذکر برای شفای همه بیماران
#جسمی و
#روحی بود.
سید، از زینب خواست کمی بخوابد. چشمانش قرمز و بیحال شده بود. زینب گوشه مسجد خوابید.
زهرا به سید گفت:
_اشکالی ندارد یک ساعت دیرتر مشغول جارو شویم؟
سید گفت:
_نه چه اشکالی دارد. خیلی هم خوب است. وقت که زیاد داریم
زهرا، لقمه نان و گوجه ای به سید تعارف کرد و گفت:
_مطمئنم چیزی نخوردهای
سید نگاه قدرشناسانه ای به زهرا کرد و گفت:
_دست زهرا جانم را نداشتم آخر.. قربان مهربانیات با صفا.. ما را هم دعا کن در نمازها و دعاهایت
زهرا گفت:
_کمی باید دیگران را دعا کنم البته. چون مدام در طول روز دارم شما را دعا می کنم جواد جان.
و خنده زنانهای کرد. سید هم از این مزاح زهرا خندید. زهرا به قسمت خواهران رفت
و سید، سر سجاده،کنار شکاف مسجد، برای شفای حاج احمد و همه بیماران جسمی و روحی، نماز استغاثه خواند. بعد از نماز، به حیاط مسجد رفت ،تا زیر آسمان، دعایش را بخواند.
چند جوان، با دیدن سید، از مسجد دور شدند.
سید در مسجد را باز کرد ،
و پشت سرش بست. به دنبال آن چند نفر رفت که پشت دیواری ایستاده بودند و با هم صحبت میکردند. حواسشان به سید نبود.
سید سلام کرد.
همه جا خوردند و کمی عقب رفتند. سید، نادر را بین آنان شناخت.
به تک تک شان دست داد و حال و احوال کرد و پرسید:
_می خواستید به مسجد بیایید؟ بفرمایید. در خانه خدا همیشه باز است بفرمایید.
نادر و دو دوستش به همدیگر نگاه کردند. یکی شان که سرزبان بهتری داشت گفت:
_متشکریم. آمده بودیم پیاده روی کنیم افطارمان هضم شود. فکر کنم دیگر بس است مگه نه بچه ها؟
نادر حرفش را تایید کرد و گفت:
_بله. داشتیم برمیگشتیم.
و دست دوستش را گرفت و به سمت وانتی که کمی آن طرف تر، پشت شکاف مسجد پارک شده بود کشاند.
همانی که سروزبان داشت گفت:
_ببخشید حاجی دیگه امشب شما در مسجد تنها پیش خدا هستید
سید خندید و گفت:
_نه همچین هم تنها نیستم. برید به سلامت. خلاصه اگر کاری هست بگویید ما در خدمتیم ها.
نادر گفت:
_ممنون حاجی. خدانگهدار. شب خوبی داشته باشید
به مسجد برگشت. زهرا جارو کردن را شروع کرده بود.
جلو رفت:
_ای بابا زهرا جانم شما چرا تا من هستم؟ شما برای ما دعا کن عزیزم. فدای این همه فداکاری و ایثارت.
سعی کرد جارو را از زهرا بگیرد اما زهرا دسته جارو را محکم گرفته بود و از دست سید فرار کرد:
_ئه . جواد. بزار جارو کنم دیگه. آقا ول کن دیگه.. ای بابا سید...
هر چه جایش را عوض می کرد سید به دسته جارو میرسید تا آن را از دست زهرا بقاپد.
آخرش زهرا جارو را روی زمین گذاشت و همان طور که میخندید نشست روی جارو.
سید خندهاش گرفته بود:
_باشه من تسلیم. ولی همین یک فرش را. قبول؟ اگر به ثواب باشد من همه ثواب امشب و دیشب و فردا شب و همه شب هایم را هدیه ات می کنم. قبول؟
زهرا از این دست و دل بازی همسرش سر کیف شد و با شیطنت و مزاح زنانهای گفت:
_قبول. ولی اگر فکر کردی....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
#یا_مهدی
#امام_زمان
@mahdimovud313