💫🌺💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫 🌺💫 💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه 🌱قسمت ۱۹۱ و ۱۹۲ زهرا بلافاصله کولر را روشن کرد ، و از مریم خانم درخواست کرد که آبی به دست و رویش بزند. چهره اش قرمز شده بود. مریم خانم گفت: _قرمزی از گرما نیست. کتک خورده ام حاج خانم زهرا متعجب و ناراحت او را نگاه کرد. نمیدانست بپرسد برای چه یا نپرسد. خود مریم خانم گفت: _لاکردار دستش خیلی سنگین است. یک دست می خواباند و کل صورتم قرمز میشود. زهرا به چهره کودک دو سه ساله اش نگاه کرد و گفت: _صورت بچه هم قرمز است. این دیگر از گرماست. بیا بغلم خاله بریم دست و صورتت رو بشوریم کودک همان جا که مادر او را روی زمین گذاشت، بی حرکت ایستاده بود. لپ‌هایش را کمی باد کرده بود و اضطراب از چهره اش می بارید. زهرا با خود گفت: "نکند این بچه هم کتک خورده؟" مریم خانم گریه کرد و گفت: _مرتضی را من زده ام. از دست شوهرکوفتی ام کتک که میخورم دِقِ دلی‌ام را سر مرتضی خالی می کنم. خیلی سعی می کنم جلوی خودم را بگیرم اما نمیتوانم. حرصم می گیرد و های های گریه کرد. مرتضی هم به گریه افتاده بود و همان جا که ایستاده بود دستشویی کرد. زهرا مانده بود مادر را آرام کند یا کودک را. مریم خانم تا نگاهش به شلوارک خیس مرتضی افتاد مثل این دیوانه ها بلند شد و دستش را چنان بالا برد که مرتضی را بزند و دهانش به فحش و ناسزا باز شد که: _ای خاک... ای بی... خدا بگم تو را ... کث... گُ... وای حال زهرا را بگویی، هم داشت فحش می‌شنید و هم کودک بی‌نوا را می دید که چطور حالش خراب است و .. فقط توانست به دستانش قدرت بدهد ، که بچه را از جلوی دست مادرش بردارد و فاصله بگیرد. بچه را که گریه های غریبانه ای میکرد ، در آغوش گرفت. مرتضی با تمام وجودش به زهرای غریبه که مهربان‌تر از مادر شده بود چسبید. زهرا، به عتاب گفت: _این چه حرفهایی است مریم خانم. خودت را جمع و جور کن. مریم خانم با عصبانیتی که لرزش بدی در صدایش ایجاد کرده بود گفت: _این پسره‌ی... پسر همان مردک ... ببین برای من آبرو نگذاشته. حالا من شلوار اضافه .. زهرا نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت: _مهم نیست عزیزم. خودت را اذیت نکن. من باید شاکی باشم که فرش نجس شد و فلان. شلوار که زیاد است. مهم نیست. نجس شد که شد. ما حق نداریم با بچه ها این رفتارها را داشته باشیم. شما ناراحتی اعصاب نداری این بچه چه گناهی کرده سر این خالی می کنی؟ بشین کمی اعصابت آرام شود. و بچه را به حمام برد... آب ولرمی روی پاهای ظریفش گرفت. پاهایی که کمی کبودی داشت و لابد جای نیشگون و کتک های بزرگ‌ترها به این کودک بود. زهرا، اشک هایش را فرو خورد ، و قربان صدقه مرتضی زیبا رفت. چشمان مرتضی آرام شده بود و هق هقش به گریه ای زوزه مانند تبدیل شد. حوله را دور کمر مرتضی گرفت ، و او را به اتاق برد. یکی از بهترین شلوارهای علی اصغر را از بقچه درآورد و به مرتضی پوشاند و گفت: _عزیزم این مال شماست. وااای چقدر قشنگ شدی.. ای قربونت برم الهی و صورت نحیفش را بوسید. مرتضی ساکت شد. دیگر گریه نکرد. مریم خانم هم گریه هایش تمام شد. گوشی زهرا زنگ خورد. زن عمو بود. زهرا گوشی را جواب داد: _سلام عزیزجان. یک کمی در خانه کارم طول کشید. میام ان شاالله. چشم. ممنونم.. خدانگهدارتون. مریم خانم داشت قصه زندگی اش را تعریف می کرد و زهرا، نگران ساعت بود. به مریم خانم گفت افطاری مهمان است و باید برود و بعد از افطار که برگشتند، مجدد در خدمتتون هستم. مریم گفت همسرش باز هم به مسافرت رفته و برای بردن بار به بندرعباس، چند روزی تنهاست. شماره زهرا را گرفت ، که قبل از آمدن تماس بگیرد. موقع رفتن زهرا گفت: _مریم جان یک قولی به من بده. مریم خانم که آرام شده بود گفت: _چه قولی؟ زهرا گفت: _تحت هیچ شرایطی، این بچه را نزن. بدجور چوبش را میخوریم. تحت هیچ شرایطی. این بچه پاره وجودت است. مریم خانم به مرتضی نگاه کرد و گفت: _چشم. قول میدهم. دعایم کنید بتوانم سر قولم بمانم زهرا با لبخند و مهربانی گفت: _ان شاالله که خواهی ماند.. خدا کمک می کند. او را بوسید و راهی منزلش کرد. خودش هم در خانه را بست و به خانه عمومحسن رفت. هنوز ساعتی نگذشته بود ، که مریم خانم، با زهرا تماس گرفت.زن عمو نگران تلفن طولانی زهرا، به صورتش خیره شد. زهرا با اشاره گفت که چیزی نیست. مریم خانم از رفتارهای همسرش برای زهرا گفت، گاه گاه زهرا، عکس العمل یا مقدمه رفتار شوهر را در نوع برخورد مریم خانم برجسته می‌کرد و یا می‌پرسید که شما چه کردید. گاهی مریم خانم، مِن مِن می‌کرد ، و بصورت خلاصه، رفتارهای خودش را هم می‌گفت که برای زهرا واضح شد حرف سید، درست است. شوهر مریم خانم می‌خواهد..... 🌱ادامه دارد..... 💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق 🌺 @mahdimovud313 💫🌺💫 🌺💫🌺💫 💫🌺💫🌺💫