هدایت شده از مهدی طاهری
هر یک از زن ها یک عاج بزرگ را هم بر دوش می‌کشید. بعضی از آنها بچه‌ ای را هم در آغوش داشتند. از نگهبان پرسیدم اگر آن قدر ضعیف شوند که نتوانند عاج را حمل کنند، چه کار می‌کنید؟ نگهبان گفت نمی‌ توانیم یک عاج ارزشمند را بر زمین بیندازیم و برویم. ما بچه را با نیزه میکشیم و بار او را سبک می‌کنیم. اول عاج بعد بچه. مادری که بچه اش را مقابل چشمانش با نیزه کشته بودند، در حالی که زنجیرهای کلفتی بر گردن و پاهایش سنگینی می کرد، صدها کیلومتر را با عاج سنگین روی شانه در میان جنگل طی می کرد و هنگامی که به ساحل می‌رسید، تازه رنج هایش آغاز می‌شد... مهدی میرکیایی، سرگذشت استعمار، ج ۳، ص ۲۵. ؛ : https://eitaa.com/MahdiTaheri55