🌹سردار شهیدی که در روز عید فطر جاویدالاثر شد.بخش اول در مرکز پیام فتح۳، حاج محمد‌ابراهیم همت که ترجیح می‌دهد روندِ عقب‌نشینی گردان‌ها با نظارت مستقیم و دقیق قائم مقام تیپ ۲۷، اسماعیل قهرمانی انجام گیرد، ضمن تماس با مسعود نیک‌بخت(مسئول واحد مخابرات تیپ ۲۷) می‌گوید: همت: «ببین، قهرمانی پیش کدام‌یک از این [گردان‌]ها است، این پیام را به قهرمانی بده و به او بگو دقت کند و روی [عقب‌نشینی] همه [گردان‌ها] نظارت کند.» نیک‌بخت: «باشد.» اما به راستی در آن لحظات نفس گیر قهرمانی کجا بود؟ چه می‌کرد؟ چه حال و هوایی داشت؟ خوب است پاسخ این سؤالات را محسن کاظمینی برایمان بگوید: ... حوالی صبح، دیدم فردی سوار بر موتور هوندا تریل، خیلی پرشتاب دارد از سمت پشت، به طرف ما می‌آید. جلوتر که رسید، با حرکت دست به او علامت دادم بایستد. ترمز گرفت و موتور نیم چرخی زد و متوقف شد. جلوتر که رفتم دیدم راکب، معاون تیپ‌مان اسماعیل قهرمانی است. تمام سر و سر و رو و لباس هایش غرق در گرد و خاک بودند و چهره اش عجیب جذاب به نظر می‌رسید؛ از همه وقت جذاب تر و باشکوه‌تر. انسان بسیار مخلص و صاحب بصیرتی بود. اصلاً عالم غریبی داشت این بشر. تا دلت می‌خواست صبور، دلسوز، فهیم، پرکار شجاع و بی‌ادعا بود. اگر می‌شد این صفت‌ها را مثل ملاتی با هم عجین کرد و از آنها مجسمه‌ای ساخت، شک ندارم آن تندیس می‌شد «اسماعیل قهرمانی». خودم در جریان عملیات الی‌بیت‌المقدس بود که از نزدیک با او آشنا شدم و انس و الفت گرفتم. در آن عملیات اسماعیل، فرماندهی گردان انصارالرسول تیپ ما را به عهده داشت. یادم هست یکی-دو نوبت فرصتی دست داد و رفتم به محل استقرار بچه های انصار و با او ناهار خوردم و هم صحبت شدم. طوری شد که از همان موقع عجیب با همدیگر رفیق شدیم. البته از قبل هم دورادور وصف او را شنیده بودم، منتها جون جزء مجموعه نیروهایی بود که زمستان گذشته از سپاه «پاوه» به اتفاقی حاج همت وارد تیپ ۲۷ شد، ما بچه‌های سپاه مریوان که با حاج احمد به تیپ آمده بودیم، شناخت دقیقی از او نداشتیم. به رغم این قضایا در جریان عملیات فتح‌مبین و خصوصاً عملیات فتح خرمشهر، قهرمانی و بچه‌های گردان او طی مراحل اول و دوم عملیات چنان مهابت و قدرت از خودشان نشان دادند که همه‌ی فرماندهان و کادرهای تیپ از حاج احمد گرفته تا سایرین یکپارچه شیفته رشادت و کارایی فرمانده گردان انصارالرسول شده بودند. حالا وقتی این همه رشادت و سلحشوری را در کنار آن خلوص باطن و صفای نفس خارق العاده این مرد می‌گذاشتی تازه می‌دیدی با چه اعجوبه‌ی حیرت‌انگیزی مواجه شده ای. در آن لحظات هم دیدار اسماعیل برایم خیلی دلنشین بود. رفتم سر وقتش و پرسیدم: «نمی‌دانی عراقی ها دارند دنبالمان می‌آیند عزیز جان؟!» با لحنی که رگه‌های تشویش و اضطراب کاملاً از آن هویدا بود جوابم داد: «برادر محسن، بیش از دو ساعت است که بی‌سیم گردان حبیب به گوش نیست، برای همین هم این گردان فرمان عقب نشینی را دریافت نکرده، دارم می‌روم این بچه ها را خبر کنم تا جا نمانند و بیایند عقبه، والّا تا یکی-دو ساعت دیگر آن از خدا بی‌خبرها یا همه بچه‌های حبیب را اسیر می‌گیرند یا اینکه قتل‌عام‌شان می‌کنند؛» هنوز حرفش را به آخر نرسانده بود که گاز موتور را گرفت و مثل شهاب ثاقب از پیشم رفت به سمت دیواره شرقی کانال پرورش ماهی. 📚منبع:
نوار مصاحبه با سردار سرتیپ پاسدار محسن کاظمینی، ۲۵ مهر۱۳۸۲، اهواز.
محسن کاظمینی از مراجعت به خط خودی، چشم انتظاری برای مراجعت قهرمانی و جاماندگان می‌گوید: «در حین عقب‌نشینی، ما و بچه های مهندسی تیپ ۲۵ کربلا از ماشین آلات خودمان دستگاهی را جا نگذاشتیم؛ یعنی هر چه ماشین‌آلات سالم که داشتیم آوردیم عقب. حین عقب‌نشینی هم مدام به طرفین ستون سرک میکشیدم و هر جا زخمی یا شهیدی به چشمم می‌خورد، سریع او را می‌گذاشتم داخل پاکت بیل یکی از لودرها. طوری شد که همه لودرها پر از زخمی و تعدادی شهید بودند. آخرین فرد ستون مهندسی که به همراه آخرین لودر به عقب برگشت من بودم. با رسیدن به کنار خاکریز نقطه رهایی، مسئول محور عملیات تیپ‌مان سیدمحمدرضا دستواره را دیدم خیلی مضطرب و نگران بود. بلافاصله از من پرسید: «بین راه قهرمانی را ندیدی؟» گفتم: «آره، به من گفت دارد می رود سراغ گردان حبیب. حالش خوب بود. نگران نباش.» دستواره کمی آرام گرفت ولی کماکان ایستاده بود بالای خاکریز و با دوربین رو به سمت غرب، چشم دوخته بود. دستواره مدام به آن سمت خاکریز دوربین می‌کشید و شنیدم که زير لب می‌گفت: «پس این قهرمانی کو؟ برنگشته؟ استغفر الله، یعنی چه اتفاقی برایش افتاده؟» می‌دانستم چقدر قهرمانی را دوست دارد، خیلی دل نگران او بود. خدا شاهد است تا ساعت ۰۷:۳۰ آنجا ماند و با دوربین یک روند به همه جا سرک کشید. 👈ادامه دارد... eitaa.com/revaayatgar