روزی اسب پیرمردی فرار کرد، مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فردا اسب پیرمرد با چند اسب وحشی برگشت. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! پسر پیرمرد از روی یکی از اسبها افتاد و پایش شکست. مردم گفتند: چقدر بدشانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! فرداش از شهر آمدند و تمام مردهای جوان را به جنگ بردند به جز پسر پیرمرد که پایش شکسته بود. مردم گفتند: چقدر خوش شانسی! پیرمرد گفت: از کجا معلوم! زندگی پر از خوشی ها و ناخوشیهای ظاهری است، شاید بدترین ناخوشی های امروزتان مقدمه خوشی های فردایتان باشد. از کجا معلوم؟! ان مع العسر یسرا قرآن کتاب زندگی http://eitaa.com/joinchat/47579154C8f70b97d6d