📚آفتاب به وسط آسمان رسیده بودکه لباس هایم را پوشیدم، عمامه‌ام را به سرگذاشتم و به سمت «مسجد ترک ها» حرکت کردم. مدّت‌ها بود که در این مسجد پیش نماز بودم. - خدایا چه شده، چرا این قدر لب جاده شلوغه. نکند تصادف شده؛ اگر تصادف شده چرا مردم صف کشیدند، انگار منتظر کسی هستند!؟ رفتم جلوتر. صدای دو نفر را شنیدم که با هم مشغول گفت و گو بودند: - فکر کنم با خانمش بیاید من یک بار دیدمش. - چاخان، تو کجا، زن شاه کجا، چرا دروغ می‌گی، مگه مجبورت کردند. - ای آقا دروغم چیه، وقتی ما رو بردند سربازی، یک بار با شاه اومدند که از سربازها سان ببینند، اونجا دیدمش. » از ظاهر قضیه پیدا بود که شاه عازم مشهد شده است، مردم هم مطلع شده اند و منتظرند که وقتی از این مسیر رد می‌شود او را تماشا کنند. ماشاء اللَّه به این جمعیت، زن و مرد، پیر و جوان همه آمدند که خلاصه از ثوابش محروم نشوند. برای این که مطمئن شوم رفتم جلوتر، از یکی از پیرمردهای روستا پرسیدم: - مشتی جعفر! سلامٌ علیکم. مشتی جعفر که انتظار دیدن مرا نداشت دستپاچه شد و گفت: - سلام علیکم حاج آقا، سلام از ماست. - چه خبره مشتی، مردم شلوغ کردن؟! - راستش قراره شاه بیاد مشهد، ما هم اومدیم یک نگاهی بهش بندازیم. - مش جعفر، نگاه نداره که، یعنی تو فکر می‌کنی این‌ها واقعاً می‌رند زیارت، و امام رضاعلیه السلام از دستشون راضیت. نه بابا! همه این کارها ظاهرسازیه. مش جعفر وقت نمازه، بیا بریم نمازمون را اوّل وقت بخونیم تا خدا و پیامبر رو از دستمون راضی و خوشحال کنیم. - حاج آقا شما تشریف ببرید تا اذان و اقامه را بگید ما هم یااللَّه می‌گیم و تو رکوع به شما می‌رسیم ان شاء اللَّه. » از مشتی جعفر جدا شدم و پشت این زنجیره انسانی راه افتادم. هر از چند گاهی هم با صدای بلند می‌گفتم: «عجّلوا بالصلاة قبل الموت. مردم! گول این ظاهر سازی‌ها را نخورید، بیایید برویم نماز اوّل وقت. » امّا هیچ فایده ای نداشت، جمعیّت هم چنان منتظر بودند که شاه که در اسلامش هم باید شک کرد از آن محل عبور کند. یاد حدیثی افتادم که فرموده اند: اسلام، غریب شروع شد و غریب هم تمام می‌شود. حزن عجیبی روی دلم نشسته بود، پاهایم توان تحمل بدنم را نداشت. تا مسجد راهی نبود امّا خیلی طولانی به نظرم آمد. به در مسجد رسیدم، داخل حیاط مسجد شدم، سوت و کور، هرچه خادمِ مسجد را صدا زدم جوابی نیامد، سراغ همسر پیرمرد را گرفتم: «صغری نه نه، صغری نه نه. » انگار که پیرمرد دست زنش را گرفته و رفته که از قافله جا نمانده باشد. از داخل حیاط به در ورودی شبستان نگاه کردم، هر روز سه چهار جفت گیوه که معلوم بود مال پیردمردهای محل است کنار در، خودنمایی می‌کردند ولی امروز دریغ از لنگه کفشی. آه سردی از عمق جانم بلند شد. با تمام سوز گفتم: «خدایا! این همه راه آمدم که یک نماز جماعتی برگزار کنم امّا خودت می‌بینی که چه شد، خدایا! حداقل یک نفر را بفرست تا یک نماز جماعت دو نفری باهم بخوانیم. » وسط حیاط مسجد ایستادم، دست هایم را به طرف آسمان بلند کرده و همین طور دعا می‌کردم، با دلی شکسته و سینه ای پر از آه و سوز. می‌خواستم به سمت شبستان مسجد بروم که صدای پای عابری که روی شن‌های کنار مسجد راه می‌رفت توجّه مرا به خود جلب کرد. به سمت در مسجد نگاه کردم، آقایی وارد شد، به محض ورود گفت: - «سلامٌ علیک» - «سلامٌ علیکم و رحمة اللَّه» و بدون توقف، به داخل شبستان رفت. خوشحال شدم پشت سرشان داخل شبستان مسجد شدم، طبق معمول که من امام جماعت بودم، رفتم که نماز را شروع کنم تا ایشان هم به من اقتدا کنند و نماز جماعتی خوانده باشیم؛ امّا ناخودآگاه، پشت سر آن آقا ایستادم و آن آقا، در محراب ایستادند. شروع کردند به گفتن اذان و اقامه، اللَّه اکبر از این صوت دلنشین! از خود بی خود شده بودم، باید می‌گفتم آقا امام جماعت مسجد منم چرا شما جلو ایستاده اید، امّا همه چیز از هوشم رفته بود. تکبیر نماز را گفتند: اللَّه اکبر. اقتدا کردم و با شنیدن بسم اللَّه الرحمن الرحیم، بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. خدایا این چه نمازی است، چه صوتی، چه حضوری! به رکوع خم شدیم، تمام در و دیوار مسجد هم به رکوع آمده بودند و در سجده که دیگر نمی توان گفت چه گذشت، فقط ای کاش می‌توانستم و اجازه داشتم که صدای گریه‌ام را بلند کنم. احساس می‌کردم دیگر نمی توانم به این خوبی نماز بخوانم، از دنیا و مافیها، غافل شده بودم، در حال دیدن جلوه ای از ذات خدا بودم. ای خدا! اگر این نماز مورد پسند توست، پس نمازهای مرا چه کسی می‌پسندد؟! نه حضوری، نه حالی، نه اشکی، خدایا! همین یک نماز برای عرضه به حضورت مرا کافیست. نماز به پایان رسید: «السلام علیکم و رحمة اللَّه و برکاته. » به آرامشی رسیده بودم وصف ناشدنی که ناگاه متوجه شدم که مشغول ذکر تسبیحات فاطمه زهراعلیها السلام شده اند، اما...