خیاط انگشتش را با آب دهان خیس کرد و به اتوی زغالی زد، اتو سرد شده بود، صدا زد: _ محمود جان ! بابا ! این اتو یخ کرده ، ببر بیرون زغال تازه توش بریز. _ چشم آقا جون! می خواهد بیرون ببرد که یک مشتری پارچه به دست ، در آستانه در ظاهر میشود... _ سلام حاج شیخ! _ سلام علیکم و رحمة الله! بفرمایید آقاجون! حتما نشانی دکان شیخ رجبعلی را از کسی گرفته بود تا مثل خیلی ها به بهانه ی دوختن لباس ،این مرد با خدا را از نزدیک ببیند. همه دوست داشتند بدانند که او چه کار خاصی انجام میدهد؟ شیخ اهل کارهای زاهدانه عجیب و غریب نبود و مثل بقیه مردم زندگی میکرد فقط... فقط هرگز گناه نمیکرد... و حقخداومردمرازیرپا_نمیگذاشت حقخداومردمرازیرپا_نمیگذاشت حقخداومردمرازیرپا_نمیگذاشت _حاج شیخ اگه زحمتی نیست میخوام با این پارچه برام یه شلوار بدوزید _ به روی چشم آقا جون!... ...مرد تشکر کرد و گفت فردا عصر می آید تا شلوار را ببرد... فردا عصر⬅ مرد سلام کرد و وارد شد. شیخ از توی قفسه پشت سرش شلوار را که تا کرده بود برداشت و گفت : _ ببرید منزل با خیال راحت امتحان کنید اگه اشکالی داشت من درخدمتم. مرد تشکر کرد پول را داد... اما پیدا بود هنوز به دنبال پندی و نکته ای می گردد... بهر حال مرد خداحافظی کرد و رفت. هنوز چند قدمی دور نشده بود که دید شیخ دوان دوان به سوی او می آید و او را صدا می زند: _ ببخشید آقا جون! این پنج قرونی رو باید برگردونم! _چرا؟؟!! _ من فکر می کردم دوخت این شلوار وقت بیشتری از من بگیره؛ ولی اون قدرها هم وقت نگرفت. ⏪این خصلت شیخ بود که مزد کارش را به اندازه ی وقتی که صرف آن کرده بود میگرفت⏩ مرد با تعجب اسکناس پنج ریالی را گرفت. شیخ خداحافظی کرد و برگشت. اما مرد هنوز هاج و واج او را از پشت سر تماشا میکرد... حالا او پند خود را گرفته بود کیمیای_محبت ص 26 شیخ رجب علی خیاط ﷽ 🆔@RESANEH_zolfaghar