نقاب به صورت دارد و به میدان آمده. بچه سال است.
معاویه ابو شعثاء را می خواند. ابو شعثاء یلی است برای خودش و به جنگ آوری معروف.
_به جنگش برو
_امیر برای من زشت نیست به جنگ یک بچه بروم؟
ابوشعثاء پسرش را راهی میدان می کند. گرد و خاک از میدان جنگ بلند می شود .
هر دو سپاه آرام اند. گرد و خاک ها کم کم می نشیند . پسر ابو شعثاء غرق خون است.
دومین پسرش را به میدان می فرستد.
سومی ، چهارمی .... هفت پسرش را به میدان می فرستد .
یک به یکشان را نوجوان به هلاکت می رساند.
ابو شعثاء خودش راهی میدان می شود.
ابو شعثاء تا به خودش بجنبد نوجوان با یک ضربه او را به هلاکت می رساند .
نوجوان به نزد سردار صفین ، حضرت ابوتراب بر می گردد.
حضرت نقاب از صورت نوجوان بر می دارد. و ماه نمایان می شود.
حضرت قمر سیزده سال دارد.سیزده سال. سیزده جام عسل.💛