۱۸۱ رحمان روی چشمش زد ... _ به روی چشمم‌.. _ چشمت سلامت ...میری عمارت ؟‌ _ بله ... چراغ اتاق بالا خاموش شد و اقا محرم خوابید ... یکم مکث کردم ... _ الان همه خوابن میشه منو ببری دلم برای پسرام یذره شده ...میدونی چند وقته ندیدمشون ... صورتشون داره از یادم میره ... _ این وقت شب ...اصلا مگه میشه ببرمت عمارت ... _ میترسم فردا قباد اجازه نده من بیام اگه نزاشت حداقل پسرام‌ رو دیده باشم‌... _ تو این دل و جرئت رو از کجا اوردی ؟‌ اجازه میوه بیای ... گفت هر کسی رو میخوای دعوت کن منظورش تو هم بودی ... _ از تو به ارث بردم ... _ بشین بریم ...یکاری کن شب قبل عروسی بندازنم زندان ... هر دو پاورچین بیروم رفتیم‌... پشت فرمون نشست ... _ اول برو به خانم‌بزرگ بگو اون حواسش هست ... بعد من میام داخل ... _ چشم نقشه دیگه ای نداری ؟‌ با خنده و شور و شوقی که برای دیدن پسرا داشتم به روبرو خیره شرم‌... طولی نکشید که رحمان اومد و سرشو داخل ماشین اورد ... قباد خان تو اتاقشه خانم بزرگ بیشتر از تو دلتنگته گفت میره تو اتاق پسرا ...میخواد ببیندت ... هنوزم تمیدونم چرا قبول کردم اوردمت اگه قباد خان بفهمه نون من اجر میشه و تو رو هم یه گوش مالی میده ... _ نترس من همونم که یکبار برای کشتنش زدم تو فرق سرش ... اون باید از من بترسه ... سرشو تکون داد ... _ یاز یادم ننداز ادن روز نحس رو ... خواستم پیاده بشم که مچ دستمو گرفت ... خیره به دستش بودم که مچ دستمو گرفته بود ... با تردید دستمو فشرد ... _ مرجان مراقب باش ...یوقت نبیندت ... چقدر ترس داشتم فکر نمیکردم یه روزی تا اون اندازه از قباد خان بترسم ... از زیر دیوار میرفتم و شالمو روی دهتم گرفته بودم ... خواستم وارد راهرو بشم که صدایی از پشت سر اومد ... یکی پشت سرم بود... اب دهنمو با ترس قورت دادم ...