۱۸۳ میخندیدیم غافل از اینکه صدای خندمون از مرز دیوارها هم گذشته ... درب که باز شد همه صداها تو گلو خفه شد ..خانم‌بزرگ روش به درب بود و من پشتم به درب ... اینبار دیگه حتما قباد بود ... میتونستم بوی عطرشو حس کنم‌... از پشت که نگاهم میکرد میفهمیوم‌... جرئت چرخیدن نداشتم‌... خانم‌بزرگ سرپا شد وبا لکنت گفت : پسرم بیدارت کردیم‌... درست خدس زده بودم قباد خان بود ... نفس هام به شمارش افتاده بودن...صدای رعد دارش بود ... _ مرجان ؟‌ چه زیبا اسممو صدا میزد ...چه ریبا بود اسمم از زبونش ... با ترس چرخیدم‌... درست روبروم بود بلند قامت و ایستاده ... بهم جشم دوخته بود ... اب دهنمو با لرز قورت دادم ... تو چشم هام خیره بود ... نه به لباسهام‌ نگاه میکرد نه به موهای رنگ‌شده ام ... فقط و فقط به چسم هام ... همون چشم هایی که مکافات رندگیم شدم ... خانم‌بززگ خواست چیزی بگه که نگاه پر از خشمش کافی بود .. قبل از اینکه بازم کسی رو محازات کنه با عجله گفتم : من خودم اومدم نه کسی کمکم گرده نه کسی خبر داره ... برای دیدن بجه هام اومدم‌...دلم طاقت نیاورد تا فردا صبر کنم ...من یه مادرم هر جا هم برم باز مادر این دوتا هستم .... سرشو ازم چرخوند و نگاهشو گرفت سمت پسرا ... _ گلبهار فردا عمارت شلوغه چشم از بچه ها برنمیداری نه بیرون میای نه کسی اجازه داره بیاد داخل ....درب رو میبندی ... گفتم ینفر جلو درب اتاق پسرا باشه ... با کنایه گفتم : اره خوب جراقبشون باش پسرا امامنتن دستت بزرگ‌که بشن میان سراغم ... با گوشه جشم نگاهم کرد ... به سمت بیرون رفت و با صدای بلند گفت : درب عمارت رو بستن کسی این وقت شب جایی نمیره .‌‌... یهو دلم‌شاد شد میتونستم اونجا بمونم کنار بجه هام ... چهره نگرام رحمان رو میدبدم که از دور وحشت زده از حضور قباد خان نگاه میکنه ... با چه شوقی و علاقه ای اونجا خوابیدم ...