۱۸۵ خاله اخمی کرد .. _ کجا بودی مرجان ؟‌ رحمان پشت سرم اومد و گفت : دیشب تا حالا پهلوی پسراش ... خاله چشم هاشو درشت کرد ... _ کنار پسرات ؟ قباد خان چی ؟‌ _ باور میکنی خاله منو دید چیزی که نگفت هیچی تازه اجازه هم داد بمونم ... یعنی یجور غیر مستقم گفت میشه بمونم . مامان نون های تازه پخته شده اشو لای دستمال پیچید ... _ بیاید سفره رو پهن کنید بریم حموم عروس رو تا ظهر میبرن حموم ... رسم های قشنگ اون روزها ... مامان به احترام رحمان یه مجمه خوردنی چیده بود و باید میبرد حمام ... اماده شدن و همخ زنها راهی حموم میشدن ... صرای دایره زنها میومد ....من که علاقه ای به اون حموم نداشتم نرفتم هرجی خاله اصرار کرد بهونه چیدم و نرفتم‌... اقا محرم تازه بیدار شده بود .‌‌ دست و روشو که شست نگاهم کرد ... _ امشب عروسیه ؟‌ _ نه امروز حنا میبندن دست عروس و داماد ... فردا ظهر میرن عروس رو ار خونه پدرش میارن ...بعد براشون شام میدن و تموم میشه ... _ قشنگه ...تکه نونی تو دهنش گزاشت ... _ خیلی نون خوشمزه ای میشه برام بیاری ... براش صبحانه اماده کردم اما بین اون همه خوردنی نون رو خالی میخورد ...از خمیر یکم ترشش خوشش میومد ... _ میخوام برم دیدن ارباب اینجا جطور میشه دیدش ... _ چرا میخواین ببینیدش ؟‌ _ خوشم میاد تا حالا ارباب ندیدم ... خندیدم ... _ ارباب ندیده هم هستین ...اماده شین با هم بریم ... _ با ماشینم میتونم بیام ...؟ _ بله .. اقا محرم خیره به خونه ها و گاو و گوسفندانی که تو کوچه ها بود میخندید ... جلو درب عمارت نگه داشت ... دربون متعجب داخل ماشین رو نگاه کرد ... به من خیره بود و بعد یجوری به اقا محرم نگاه میکرد ...