۱ رحمان و رعنا راهی خونه بخت شدن ... برای اخرین بار رفتم تا پسرا رو ببینم‌... گلبهار بجای من گریه میگرد ... اخمی کردم‌... _ گریه نداره بازم میام ... _ بخاطر شما نیست بخاطر بجه هاست ...راستی ارباب تکلیف شوهرمو روشن کرد واقعا خدا پدرشو بیامرزه راحت سدم‌... _ قباد برای همه حلال مشکلات برای خودش که میرسه ... ادامه حرفمو بریدم و رفتم سمتشون .. هر دو رو بوسروم و به گلبهار سپزدم ... همه دنبال عروس و داماد رفته بودن و کسی نبود ... عمارت خالی بود از همه ... خانم بزرگ فقط بود که خوابیده بود ... موهامو زیر شالم زدم و با دلی پر از بغص بیرون رفتم ‌... چرخیدم و برای اخرین بار به عمارت اربابی چشم دوختم ... اهی کشیدم و به خودم گفتم : تموم شد ... به همین سادگی ... خبری از اقا محرم نبود نمیدونم بازم میخواست ما پیشش کار کنیم یا نه ... اما من و خاله به اونجا موندن نیاز داشتیم ...به اینکه اونجا بریم و زندگی کنیم ... خاله دیگه حتی خونه نداشت که بتونیم توش بمونیم ... به خودم تسلی میدادم که قرار نیست اونطور که باید بشه ..‌که هنوزم امیدی هست ... هنوزم میشه زندگی کرد و جلو رفت ... نفس عمیقی کشیدم به تقدیر مرجان خندیدم ... اهی کشیدم و لباسهای پسرا رو که برداشته بودم داخل کیفم فرو میکردم که یهو از پشت سرم یکی دستشو جلوی دهنم گزاشت ... نه میشد جیغ بکشم نه فریاد ... ترسیده بودم‌... منو به سمت پشت عمارت هل میداد ... یه ماشین اونجا پارک بوو ...نمیدونسنم برای کیه .... اون کی بود که داشت منو میبرد سمت اون ماشین ... یهو خواستم دستشو گاز بگیرم اما محکمتر نگهم داشت ... چشم هام داشت سیاهی میرفت از ترس و اون فشار ... چنگی به دستش زدم اما فایده نداشت ... یهو چشم هام سیاهی رفتن و انگار چیری جلوی دهنم گرفته بود که منو به خواب وا میداشت ... داشتم میرفتم اون کی بود که اون بلا رو سرم اورده بود .‌. چشم‌هام ناخواسته بسته میشد و دیگه چیزی هم نمیتونستم یشنوم ... خواب به چشم هام میومد و دفتر جدیدی و فصل تازه ای از زندگی پر ماجرای مرجان رقم میخورد مرجان چشم هاش بسته و دست بسته بود ... تو عالم رویا خودمو میدیدم وسط کلی درخت و باغ و بازی میکردم اما اونا همش خواب بود ...