۲ چشم هام سنگین بودن اما بوی اشنابی میومد ...کی منو دزدیده بود تو اتاق بودم‌.. چشم هام سقف رو میوید تیر های به نظم کنار هم چیده شده رو ... اروم سرمو چرخوندم ... واضع نبود اما سیکار کنار لبش بود ... نیم رخش هم همونطور جذاب و خاص بود ... اون قباد خان بود ... دستشو تو جیب شلوارش برده بود و از پنجره که نیمه باز بود و ودود سیگارشو بیرون فوت میکرد به بیرون خیره بود ... متوجه نبود که بهوش اوموم‌... گلوم میسوخت و اب دهنمو که قورت دادم بدتر میشد ... زیر لب زمزمه کردم‌ ... _ قباد ... انمار جون گرفته بودم و دوباره گفتم ؛ قباد خان ... متوجه من شد ...سرشو به سمتم چرخوند ... اخدین پک از سیکارشو زد و تهشو بیرون انداخت ... به سمتم میومد و با گام هاش کف زمین زیر سرم میلرزبد ... روبروم نشست نگاهم میکرد و گفت : بیدار شدی ؟‌ _ چه بلایی سرم اومده ؟‌ شروع کردم‌به صدا زدن ... _ خاله ...خاله کجایی ،‌؟ قباد دستشو جلو اورد طناب دور دستمو اروم باز کرد و گفت : خاله نیست ...هیچ کسی نیست ...فقط من و تو هستیم ... یجوری نگاهم میکرد ...دستهام که باز شدن خودمو به دیوار چسبونوم و بالا کشیدم .. روبروش نشستم ...گلوم خشک بود ... به پارج مسی اب اشاره کردم‌....برام جلو اورد و یه لیوان برام ریخت ... همشو سر کشیدم‌‌.. هنوز سرم کیج میرفت ... خواستم بلند بشم‌که نتونستم ... _ عجله نکن ...تازه بهوش اومدی ..ساعت میخواد تا روبه راه بشی ... _ یکی منو بیهوش کرد ...یکی دستشو گزاشته بود رو دهتم ... قباد تک خنده ای کرد ‌.. _ مگه کسی جرئت داره به زن قباد خان دست بزنه چه برسه که بخواد دستشو بزارع رو دهنش ... _ عروسی رحمان بوو ... _ اون که دیشب تموم شد ... از دیشب تا الان خواب بودی منم خیره بودم به اون صورت قشنگت ... لحظه شماری میکردم اون چشم هات باز بشن تا بتونم دوباره اون رنگ‌رو ببینم‌... از حرف هاش چیزی سرم نمیشد ... دستشو که جلو اورد ...