۳ قباد دستشو که جلو اورد خودمو به دیوار چسبوندم ... اروم موهامو نوازش کرد و .فت : مگه نگفتی من طلاقت دادم‌... حق با تو بود من نتونستم نگهت دارم .. اما الان به زور نگهت داشتم‌... _ تو منو بیهوش کردی ؟‌ با سر گفت اره و ادامه داد ... _ چطوری حریفت میشدم برام چاره نزاشته بودی بعدشم ...خودت تحریکم خودت ... روبرومی با این موهای طلایی شده با این رژ لب ... انگشتشو روی لبهام چاک خورده قلوه ای کشید ... خیره به لبهام بود ...دستشو اروم اروم‌پایین برد ... روی گردنم گزاشت و همونطور که گردنمو نوازش میکرد گفت : تو رو خودم لز دست دادم خودمم دوباره بدست میارمت ... صدام رو صاف کردم ... دستشو با عصبانیت پس زدم ... _ میخوام برم ... تا الان نگرانم شدن ...قراره با خاله و اقا محرم برگردیم شهر ... اخمی کرد ... _ قرار نیست تو جایی بری ...اونا فردا صبح میرن ... _ چی میگی قباد ؟ من که سر در نمیارم‌... بلند شدم‌... کمرم درد میکرد از بس به یه سمت خوابیده بکوم‌.. لباسمو مرتب میکردم که روبروم ایستاد ... نگاهش نمیکردم و میخواستم فقط برم ...دلم نمیخواست اونجا بمونم ... دستهاشو کنارم به دیوار زد و بین دستهاش زندانی شدم‌... سرمو بالا گرفنم‌...تو چشم هاش خیره شدم و گفتم : برو کنار قباد خان ... اما برخلاف حرف من جلوتر و جلوتر میومد ...انقدر نزدیک شد که درست چسبیده بود به من ... گرمای تنش داشت منم گرم میکرد ... نه میشر فرار کرد نا میشد نفس کشید ... دستشوکنار صورتم‌گزتشت و محکم به دیوار چسبیدم‌... سرشو جلو اورد ...لبهام میلرزیدن ...لبهاشو کنار لبهام گزاشت و بوسه ای کوچیک از کنار لبمو برداشت ... نفس هام به شماره افتاده بود ... سرشو به سرم تکیه داد عطرنفس هاش بهم میخورد ... اون همون قباد همیشگی نبو ..ازکی تا بحال انقدر شهوتی و با مخبت شده بود ... اون قباد مغرور کجا بود ...