۴ قباد موهای کنار صورتمو فوت کرد و کفت : عاقد تو راه ... مبتونی به خودت سرخاب بزنی تا برسه ... هر چند همینطوری هم قشنگی ‌..چشم هات بدون سرمه جادوگر دل منه ... وای به اینکه سرمه بکشی بهش ... به سمت درب میرفت و همونطور گفت " چیزی که حقمه رو به زور هم شده میگیرم‌... درب رو جلو چشم هام بست و رفت ... هنور تو شوک و بیهوشی بودم‌... مشتی اب از پارچ به صورتم کوبیدم‌... چن بار نفس عمیق کشیدم و با خودم گفتم : دیونه میخواد منو به زور عقد کنه ... روسری ام کنار پام بود موهامو مرتب کردم و گره روسری امو زدم .. سرم مدام گیج میرفت از کاسه همیشگی قباد مشتی گردو و کشمش خوردم ... تنم قوت گرفت و میخواستم برم‌... درب رو هرجی فشردم درب باز نشد ... صدای قفل اویز از بیرون میومد وقتی درب رو تکون میدادم‌... درب رو قفل کرده بود ... انگار زده بود به سیم اخر ... با عصبانیت رفتم پشت پنجره ... با صدای بلند صداش میردم ... _ قباد خان‌... قباد خان‌...کسی نیست ...تهمینه خانم ...خانم بززگ‌...خاله ...سلطان ... اما کسی نه بیرون میومد نه جواب میداد ... همه ازش میترسیدن مسلم بود که کسی جواب نمیده ... داشتم دیونه میشدم‌... تو حیاط همه جا مرتب بود و تمیز تو لیهوش بودن من همه جا رو برق امداخته بودن ... صدای نق زدن های پسرم میومد ... گلبهار براشون لالایی میخونو ... قطره اشک رو از روی گونه ام پاک کردم ... خیلی اونجا نبود که عاقد رو دیدم‌.وارد عمارت شد ... قباد واقعا میخواست منو به زور عقد کنه ... هر چقدر هم کلافه و عصبی بودم اما ته دلم یجورایی کیف میکردم ار اون جسارت و قدرتش ... سلطان وارد اتاق شد ... انگار اون مقصر بود با خشم گفتم : کجا بودی گلوم پاره شد از بس صدات زدم‌... سرشو پایین انداخت ... _ من مقصر نیستم‌خانم ...قباد خان امر کردن‌.. گفت به شما بگم‌ که عاقد اومده ... _ به جهنم که اومده ...