۵ خواستم بیروم برم که سلطان دستمو گرفت و گفت " مرجان خانم به من رحم کن خودتون میدونید شما بری اون منو زنده نمیزاره ... حق با اون بود ... با خرص روی پاشنه پا چرخیدم و گفتم‌: چیکار کنم سلطان میخوام برم ؟‌ اروم جلو اومد و گفت : خانم بزرگ گفت : خاله انون رو خبر کردم داره میاد ..قباد خان همه رو گفته تو اتاق هاشوم بمونن ...اجازه نمیده کسی بیروم بیاد ... _ خدا لعنتش کنه یه روز به زور طلاقم میده امروز میخواد به زور عقدم کنه ... صدای یالله گفتن میومد .. سلطان چادری که با خودش اوردا بوو رو جلو اورد و گفت : سر کن خانم ... دستشو پس زدم ... _ نمیخوام از همین الان اون مرجان تو سری خور باشم ... لباسهام مناسبه ... سلطان لبشو گزید و قباد وارد شد ... اشاره اون و سلطان از نظرم دور نبوو ...عاقد با نام خدا گفت : قباد خان مهریه عروس خانم چی باشه ؟‌ قباد نگاهم نمیکرد و گفت : این عمارت ... گوش هام درست میشنیدن اون عمارت ... سلطان و حاجی بهم خیره مونون .. اون واقعی بود اون عمارت نسل به نسل جلو رفته بود ... قباد ابروشو بالا داد ... _ نصف این عمارت مهربه مرجان میشه ... اب دهنمو قورت دادم داشت خوب جلو میرفن ... میخواست از همون اول کاری دلم بدست بیاره ....اما من دنبال پول نبودم ...نمیدونم چرا اما گفتم : نمیخوام .... عاقد با خنده گفت : بیشتر از موهای سر مرجان عروس و داماد عقد کردم اما اینبار اولین باره داماد میبخشه و عروس نمیخواد ... با گفتن بسم الله خطبه عقد رو جاری کرد ‌.. همه چیز مثل یه خواب بود و باورم‌نمیشد ... اخرین کلام رو که گفت خاله نفس زنلن رسید ... با سر به قباو سلام کرد و نگران اومو سمت من .. اون قباله دست نوشته رو به قباد داد و از درون نقل خوری یه دونه نقل برداشت ... _ مبارک باشه ... خاله متعجب نگاهم میکرو و گفت : چی مبارک باشه ؟. قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ...