۶ قباد همراه عاقد بیرون میرفت و عمدا گفتم تا بشنوه ... _ قرار نیست مبارک باشه قراره خیلی هم بد باشه ...به زور منو اینجا زندانیرکرده ... خاله لبشو گزید و دستشو روی دهنم فشرد تا صدام در نیاد ... سلطان لبخند زنان گفت : خانم شدی دوباره زن قباد خان .. خاله با چشم های پر از شوق گفت : راست میگه مرجان ؟‌ دستشو از رو دهنم برداستم و گفتم : اره منو بیهوش کرده اینجا نگه داشته ... خاله ریز ریز خندید ... _ عجب خان بودن لایقشه ... عجب ارباب بودن لایقشه ... روی لبه تخت نشستم ... چنگی تو موهای خودم زرم و گفتم : سلطان یجیزی بیار گرسنه ام ... عصبی که میشدم اشتهام باز میشد .. سلطان چشمی گفت و بیرون رفت ... خاله کنارم نشست ... _ چته مرجان میفهمی بخت و اقبال دوباده بهت رو کرده ...شب و روز غصه تو رو پیخوردم ... شبی نبود با اه نخوابم ... خداروشکر دوباره برگشتی سر زندگیت دوباره سایه قباد بالا سرته ... _ خاله من به زور اینجام ..من میخواستم با اقا محرم برگردم اونجه داشتم اونطور که میخواستم زندگی میکردم‌... _ همینجا هم میتونی اونطکر زندگی کنی ...ناشکر نباش ...هلهلکی اومدم برم اقا محرم رو با جواد راهی کنم برمیگردم پیشت ... دستشو گرفتم با بغض نگاهش کردم .. _ منم میخوام بیام‌... _ نمیشه دورت بگردم‌...نمیشه خودتم میدونی الان دیگه زن خاتی برو پیش پسرات تا پلو سلطان دم بیوفته اومدم ... به ناچار خاله رفت .. داشتم دق میکردم اون جا .. بیرون رفتم ...تو ایوان به عمارت خیره بودم‌....بازیم سر لجبازی بور وگرنه خودمم میدونستم مهر قباد رو هیج کسی حتی خودشم نمیتونه ار دلم بیرون بندازه ... گاهی صداشون میومد اونا یکی از اصلی ترین دارایی های من بودم ... صدای مهدبون خاله تهمینه بود ... از پشتم سرم گفت : بالاخره قباو پا رو غرودش گزاشت ... به سمتش چرخیدم و سلام کردم‌... دستشو کناد بازوم کشید ... _ سلام به روی ماهت ... خانم عمارت شدی باز ... _ به زور ... _ نه به زور نه ...از روی دل ...