۷ خاله تهمینه درست کنارم ایستاد به عمارت اشارهدکرو ... درسته من مادرشم اما خلق و خوی خانم بزرگ رو داره ... تونست پا رو غرورش بزاره و از سر دل بیاد جلو ... اون‌ دوستت داره اما بلد نیست بگه چطور میخوادت ...خودتم‌میدونی قباد چقود دلباخته توست ... اما امان از اون اخلافش اون جذبه و خلقش ... نگاهش کردم با یه بغضی گفت : جات خالی بود عروس ...توام مثل اون باش مغرور اما عاشق ... پسرات بهت نیاز دارن ..‌باور میکنی حسرت خبلی چیزا با قباد به دلم مونده .... همیشه ذوقش براق خانم بررگ بود یجودی برای قباد کیف میکرد که جرئت نمیکروم بگم پسر منه... با افسوس ادامه داد ... _ بالا سر پسرات باش بزار مادر داشته باشن ...خانم بزرگ پشت قباد خان بودهدو هست ... دستشو پشتم کشید و به سمت اتاقس رفت ...همیشه از اون همه ارامش و خونسردیش تعجب میکردم‌... امان از اون خانم بزرگ اون زن یه موجود عجیب بود ... صدای پاهاش میومد پله هارو بالا میومد و نگاهش به من بود ... رومو ازش جرخوندم ... از روبروم میگزشت به عمد دستشو روی شکمم کشید ... خودمو عقب کشبدم ...اما دستشو تو گودی کمرم گزاشت و منو جلو کشید ... محکم‌خودم به فرق سینه اش ... اخم کرده بود ... لبهاشو روی گوشم گزاشت و گفت : هر چقدر دوست داری ناز کن ....اینبار نمیزارم جایی بری ... اروم لاله گوشمو گاز کرفت و از روبروم به سمت اتاق خامم بزرگ رفت ... خنده ام گرفته بود از کارش ... بلنو گفتم : قباد خان ؟‌ به سمتم نچرخید و گفت : بله ؟‌ _ میخوام برم خونه پدرم برای دیدنشون و بدرقه کردن مهمونم‌... یکم مکث کرد و گفت : میام ... یه ناشتایی بخورم با هم میریم‌... گوش هام انگار سوت میکشیدم .. با هم میریم اون همون قباد بود یا من داشتم خواب میدیدم‌.... با عجله دنبالش رفتم .. قل از اینکه وارد اتاق بشه گفتم " نشنیدم چی گفتی ؟ به سمتم جرخید ... دستشو روی شکمم گزاشت ... _ صبحانه بخودم بریم‌...لنگ ظهره هنوز یه چای تلخ هم نخوردم‌....