۱۰ قباد دستشو روی دستم گزاشت و گفت : بعدا در موردش حرف میزنیم ... جلو درب خونه مادرم خلوت بود ... بچه هایی که تو کوپه بودن به سمت خونشون میدویدن و میگفتن : ارباب اینجاست ... قباد خان اومده ... چه هیجانی داشتن ... غ ور تو صورت پر ازجذبه اش موج میزد ... پیاده شدیم ...صدای خاله میومد میخواست برگرده عمارت ... تا منو تو حیاط دید دل نگرون بهم چشم دوخت .. قباد درست پشت سرم ایستاده بود دستشو روی کمرم گزاشت ... رحمان روی پله نشسته بود و مشخص بود به گوش همه رسیده من کجام ... اقا محرم نبود ...هر چی چشم چرخوندم پیداش نیود ... مامان و مهربان جلو میومدن اما اقام نزدیکتر بود و گفت : سلام قباد خان ...❤️❤️ قباد سلام همه رو جواب داد ... خاله با چشم هاش بهم اشاره کرد و متوجا اش کردم همه چیر امن ... دعوتش کردن داخل اما با روی باز گفت : میخوایم بریم کار دارم ... اومدم تا بگم مرجان رو عقد کردم ... دیکه جایی نمیره ‌.‌. خاله ابروشو بالا داد ... _ مبارک‌باشه خان ... _ ممنون .. اقام بیشتر از هر کسی خوشحال بود و گفت : از اولم میدونستم شما جدا نمیشید ... خدا بخت و اقبال شما دوتا رو با هم دوخته ... مامان پاشو به عمد لگد کرد تا اروم بگیره و گفت : بفرما داخل ارباب یه چای تلخ برای پزیرایی هست ... _ صرف شده ... نگاهی بهم انداخت و گفت : تو ماشبن منتظرتم ... بیرون حیاط رفت ... همه دوره ام کردن هطارتا سوال داشتن ... _ خاله اقا محرم کجاست ؟‌ _ بنده خدا رفت ...فهمید چخبره گزاشت رفت ... گفت نمیخواد این وسط دخالت کنه ... دندونمو بهم فشردم‌... _ ترسوندش ...مطمئنم قباد فراربش داده ... رحمان اروم گفت : همینه که تو میگی .. همش نقشه بوده تو رو بکشه عمارت ...عروسی من بهونه بود ... دیشب همه جیز رو فهمیدم‌...