۱۱ دست خاله رو چسبیدم‌... _ برو عمارت چشم از اون پیر زن برندار ...زتعمو برگشته ... خاله لبشو گزید .. _ خاله جان از اینکه شوهرت بالا سرته خوشحالم اما اونا با نقشه اومون میترسم بلایی سزت بیارن ... رحمان با خنده گفت : قباد خان نمیزاره حار به پای این دختر بره... زیر لب گفتم : اون روز که منو انداخت تو انباری پس کجا بودی ببینی چی به روزم اورد ... برگشتم تو ماشبن اینبار عقب نشستم از تو ایینه نگاهم کدو .. نگاهمو ازش دزدیدم ... چیزی نگفت و راه افتاد نمیدونستم کجا میره هم جاده برام عریب بود هم جایی که میرفت ... به سمت کوه میرفت ... نکنه میخواست بلایی به سرم بیاره...از تو وسایل کنارم چشمم به غذه و خوراکی ها افتاد ... منو میبرد یجایی ... صدای اب میومد و هوا سردتر شده بود ...اما درخت های سر به فلک کشیده بیشتر بودن ... کنار درخت ها کنار کشید ... چشم هام درست میدیدم یه کلبه چوبی ادنجا بود ... اولین باربود اونجا رو میدیدم‌... پیاده شدم‌کمرشو صاف کرد و گفت : زمان قدیم اینجا رو پدربزرکم ساخته بود ... بهار که میشد درخت های الو اینجا پر میشدن از بار و میومد برای بار جینی و همینحا میموندن ... اما بعد که عمارت رو ساختن و راه دور شد اینجا شد سهم رهگزار و چون به ابادی بعل نزدیکتر اونا بیشتر میان تا ما ... منتطر بود پیاده بشم اما همونجا چسبیده بودم‌... زیرکانه لبخندی زد ... _ تو عمارت هزارتا چشم هست ... نشد اونجور که دوست دارم باهات تنها باشم اما میخوام امشب اینجا برات یشبی بشه که تا عمر داری بگی اونشب نمیشه ... نگران پیاده شدم... _ مگه قراره شببمونیم ؟ _ اره ... _وسط این جنگل ...؟‌وسط خرس و گرگ ... _ مرجان خرس کجا بود ... چند تا شاخه شکسته رو جلوی اون کلبه ریخت و گفت : اتیش روشن میکنم چایی بخوریم‌... اینجا چاه هست بزار اب میکشم بالا ... پشت هم رودخونه هست ... قباد همه چیز رو پرتب داخل برد و من به ماشیت تکیه داده بودم‌... نگاهش میکررم و دلم ضعف میرفت براش اما یچیزی مانع میشد ...