۱۳ دستهاشو محکم پهلوهامو گرفته بود ... _ چشم باز کردم یه دختری رو دیدم که دلمو لرزوند دختری که خوب تونست روحمو اروم کنه ... خانم بزرگ هم مثل من شد شیفته اون دختر ... میدونستی خانم‌بزرگ به خونت تشنه بود اما رسید روزی که تو نبودت راصی شد با جاری اش با زنعمویی که به خون هم تشنه ان بشینه و نقشه بکشه چطور تو رو برگردونه ... _ اون خانم بزرگه الکی نیست که این همه مردم تا اسمش میاد همه ازش میترسن... نفس هاش به صورتم میخورد...میشد فهمید که چی تو سرشه ...نفس های تندش و دستهاش که داشتن چونه امو برای بوسیدن بالا میبردن ... دستهاش میلرزید اولین بازی بود که میدیدم دستهاش میلرزن ... دلم میخواستش از تمام دنیا بیشتر ... حتی از دوقلوهامم بیشتر میخواستمش ...یچیز هایی هست که تگلیفش با خودتم معلوم نیست درست مثل عشق ... هر بار که بشکنی...هر بار که زمین بیوفتی بازم عاشقی . صدای جوش اومدن اب کتری و سررفتن روی اتیش اونو به خودش اورد ... خودشو جمع و جور کرد و رفت سراغ چای ... از قباد خان بعید بود بشاط چای و خوردنی رو رو به راه کرد ... قبادی که حتی باید کفش هاشو براش جفت میکزدن ... استکان بین دستهام داغ بود اما لذت بخش ...خورشید چه زود پشت کوه ها میرفت و داشت پنهون میشد ... صدای زوزه گرگ ها هم‌ خبر از دل شب میدادن ... قباد تکه های گوشت رو روی ذعال ها گزاشت ... پتو رو محکم دورم پیچیدم‌... _ واقعا لازم تبود منو بیاری اینجا ... من دلم میخواست کنار بچه هام باشم‌... نه اینجا که همه چیزش ترسناکه ...تا جشم کار میکنه شب و بیابون ... اگه گرگ ها حمله کنن ... هر دومون اینجاییم تکلیف پسرام چی میشن ... قباد کلافه فوتی کرد ... _ چقدر غر میزنی مرجان ... گرگ هم بیاد نمیتونه حریف من بشه .... دلم پر بود ازش از خودش و اون عرورش و با کنایه گفتم : دیدی که من یه دختر تونستم از پست بربیام ... به سمتم چرخید و دستمو پشتم قلاب کرد ... بهم‌مجال نفس کشیدن نداد ... تنم قاب تنش شده بود ...