۱۶ پسرام اروم خواب بودن و هر از گاهی تو خواب لبخند میزدن ... اونا تنها چیزی بودن که وقتی نگاهشون میکردم هم دلم سیر نمیشد ... گلبهار اروم نشست و گفت " مرجان خانم شما هستی منم خیالم راحته ...ماشالله روز به روز بززگتر میشن و میترسم نتونم از پس هر دواونا بربیام ... _ تمام زحماتشون باتوست اونا دوتا مادر دارن ...زندگی با من بازی داره حتی میترسم فردا بیاد و باز ازشون جدا بشم‌... _ خدا نکنه... اهی کشیدم و برگشتم بالا ... قباد تو اتاق بود نمیدونم چرا اما رفتم اون داخل ... از لای درب نگاهش کردم داشت با برگه های جساب و کتابش سر و کله میزد ... انگار سنگینی نگاهمو حس کرد که سرشو بلند کرد ... نگاهم کرد ...هر دو خیره به هم بودیم ... نمیشد یا نمیخواستم بشه اما جلو رفتم ...دامنم رو مرتب کردم و با تردید گفتم : لباس زیادی همراهم نیست .... بین حرفم پرید و گفت : میگم برات بیارن ... _ داشتم اونجا پیش اقا محرم زبان خارجی یاد میگرفتم ... _ میدونم ... _ خوب نمیشه اینجا هم ادامه بدم ؟‌ یکم مکث کرد و گفت : مرجان برای این چیزا از من سوال نپرس ... یکم دلم قرص شد ... دقیق رسیده بودم روبروش ... با نگاهش براندازم کرد و گفت : خوشگلتر شدی ؟‌ لبختد رو لبهام نشست ‌.. _ ممنون ... _ هرچیزی لازم داری به سلطان بگو برات فراهم میکنه ... روبروش نشستم ... از سکوتم متعجب بود و خیره بهم موند ... _ چیزی میخوای بگی مرجان ؟‌ با سر گفتم اره ... _ خوب بگو ... _ میخوام همینجا بمونم تو همین اتاق ... لبخند قشنگی زد ... دستشو جلو اورد و کنار گونه امو لمس کرد ... _ بمون ...جای تو روی چشم هامه ....سرمو پایین انداختم جرظت نگاه کردن تو اون چشم هارو نداشتم ... کمد لباسهام دوباره پر شد از لباس و چیده شد برام .... اون عمارت انگار زادگاه من بود ‌.‌اون ارامش همیشه زبان زرم بوده و هست ... شب از راه رسیده بود ... استرس هم همراه من قدم میزد ..