۱۹
نگاهم به دستهای قباد بود حتی دستهاشم میلرزید وقتی تعریف میکرد ...
_ تمام عمارت داشت میسوخت ...
همه جا شعله های اتیش بود ...
تو درست اینجا بودی ...
نمیتونستم بیام جلوی چشم هام سوختی و نتونستم نجاتت بدم ...
انکار هنوز تو اون خواب بود ...دستهاشو محکم گرفتم به سینه ام فشردم ...
_ اروم باش فقط یه خواب بوده ...من اینجام صحیح و سلامت کنارت ...
محکم سرمو .رفت جلو برد ...سرمو بوسید ...
_ خداروشکر خواب بوده ...
اما خواب نبود اون واقعیت بود که من قرار بود بسوزم و بسوزم ...
تمام روز قباد عمارت بود و ازم چشم برنمیداشت ...
زنعمو نگاهی بهم انداخت ...
قاشق اش رو تو دهنش خالی کرد و گفت : اول صبحی اون خاله ات و سلطان چرا معرکه گرفته بودن ؟
قباد به من چشم دوخت اما منم خبر نداشتم ...
شونه هامو بالا دادم ...
_ نمیدونم ...
ابروی ظریفشرو بالا داد ...
_ نبایدم بدونی ...زن خان بودن باید چشم و گوش عمارت بودن باشه ...بچه هاتو که سپزدی به دایه خودتو رلحت کردی ...
خانم بزرگ با موزخندی گفت " اون بچه هاشو سپزده چرا فشارش به تو اومده ...
دعوای اون دوتا تمومی نداشت ...
قباد با اخم بهشون فهموند ساکت باشن و حرف نزنن ...اصلا حوصله خودشم نداشت ...
دستمو روی پاش گزاشتم ...
حواسش جمعمن شد ...
از پشت دود قلیومش اروم گفتم " چرا تو فکری ؟
نمیخواشت نگران بشم و به عمد دود رو به سمتم فوت کرد ...
سرفه کنان گفتم : عمدا میخوای منو خفه کنی ...
بالاخره یه لبخند زد ...
دلم صعف میرفت برای اون لبخندش ...کاسه اش رو براش جلو کشیدم ...عادت داشت با کشک و پیاز داغ فراوون بخوره ...
بی میل نگاهی انداخت ...
_ باور کن اشتها ندارم ...
_ بخاطر من بخور ناهار هم نخوردی
فقط:سر تکون داد ...
خاله تهمینه منو کنار کشید دلیل حال قباد زو میخواست بدونه ...
قبل از اینکه چیزی بگم قباد کنار مادرش ایستاد و گفت : نگران نباش فقط بیخوابم ..
نخواست اونم نگران بشه ...
جای رحمان واقعا خالی بود ...
یک هفته مرخصی داشت تا بیاد ...
خاله و سلطان تا فرصت میکردن گیس های همو میکشیدن ...