۲۱ ترس ...استرس ...وحشت ...تو گفتن اسونه اما برای من خیلی دردناک بود ... قباد درست پشت سرم بی خبر از جیغ های من و حال و روزم میومد ... روی پله های اخر بودم که گلبهار رو جلوی در اتاق بچه ها دیدم ... تمام تنش غرق خون بود ... دستش روی شکمش بود و به من نگاه میکرد ... رد انگشت هاش روی دیوار بود وحمیدی که صدای گریه هاش تو گوشم میپیچید ... انگار منو صدا میزد ...چشم های ترسیده حمید منو صدا میزد ... دیدن گلبهار حالمو بد کرد ... فشارم افتاده بود و دیگه نتونستم جلوتر برم ... قباد نگهبان رو صدا میزد ...سلطان رو صدا میزد ...گلبهار به ندرت نفس میکشید ...خاله اقدس حمید رو از بغلشگرفت و اومد نزدیک من روی زمین افتلده بودم و نمیتونسنم قدم بردارم ... دستهام پاهام تمام تنم میلرزید .... خاله حمید رو که اروم نمیگرفت به من داد ... همهمه ای بود گلبهار رو چاقو زده بودن ...انگار اب شده بودن رفته بودن تو زمین ... نه انگار کسی اومده بود نه انگار کسی رفته بود ...خاله سقف دهنشوبرداشت و گفت : چی شده اونا کی بودن ؟‌ قباد بیشتر از هرکسی نگران گلبهار بود ...دستمال رو روی شکمش گزاشتن و میخواستن ببرنش درمانگاه شهر ... نمیدونستم دوم میاره یا نه ... اون همه خون از تنش رفته بوو ... با لبهایی که حتی نمیتوتست تکونشون بده با زحمت جمشید رو صدا زد ... حتی اون لحظخ نگرلن اون بود ... سلطان سرشو نوارص کرد و گفت : نگران نباش حواسمون به جمشیدخان هست .‌. اما گلبهار میخواست چیزی دیگه بگه و نمیتونست ... نگاهش به من بود و حمید ... اون اخرین دیدار اون با ما بود ... لبخند زد و دستشو به سمت حمید دراز کرد اما جتی نتونست برای اخرین بار لمسش کنه ... صدای شیون زنها حبر از مرگ بی گناه گلبهار میداد ... خبر از معصومیت و مردن نا به حق اون ... کاش من جاش میمزدم ...