۲۲ نفس کشیدن سخت بود ... قباد تو صورت گلبهار میزد و طعم شور و تلخ اشک روی لبعامون بود و هست ... گلبهار مرده بود اون برای نجات پسرای من مزده بود ... حمید اروم نمیگرفت و نمیتونستم ارومش کنم ... خاله اقدس ازم گزفتش و تکوتش میداد اما اروم نمیشد ... به اجبار با چادر به پشتش بست ....بچه طفلکم اروم گرفت ...از بس جیغ زده بودم صدام گرفته بود ... گلبهار رو بردن تو اتاق پایین ... خانم بزرگ رو دیدم که اشکش رو پاک کرد و قبادی که میخواست نگهبان رو بکشه ....عصبانیتش تمومی نداشت ... منم مثل یه تیکه گوشت شل افتاره بودم گوشه پله هاو تکون نمیخوردم‌... همه با تفنگ هاشون اماده بودن ... نه میدونستن کی بوده نه از کجا اومده ... قباد رو به سلطلن گفت : جمشیدو مرجان روببر بالا ... تو اتاق هاتون بمونید ... چرخید زو به خانم بززگ شد ... _ اداره زنها با شماست کسی امشب از اتاقش بیرون نمیاد ... بفرستین دنبال رحمان همین امشب برمیگرده عمارت ... همه از ترس صدای پر از رعد قباد فقط چشم میگفتن ... خدمه ها با گریه و ترس لک های خون رو پاک میکردن ... هرکسی نظری میداد ...هرکسی چیزی میگفت ... سلطان وارد اتاق پسرا شد ... اشکهام خشک شده بودن و دیگه اشکی نبود ... چهره سراسیمه و ترسیده سلطان رو که تو چهارجوب دیدم از جا پریرم ... نکنه پسرم رو کشته بودن ... نفهمیدم چطور به سمت اتاق حملع ور شدم ... سلطان رو کنار زدم‌.. اتاق بهم ریخته بود ... دستهام تو گهواره جمشید بردم ... خودم با همون دستها اونجا گزاشته بودمش ... اما گهواره خالی بود ... هر طرق رو نگاه کردم نبود ... پسرم نبود ... زیر رختخواب ها رو میگشنم و قباد رو صدا میزدم‌... سلطان سعی داشت ارومم کنه اما دیوانگی رو اونشب به جون خریده بودم ... داد میزدم ... پسرمو صدا میزدم ... جمشید من نبود ... خودم اونجا خوابونده بودمش اما نبود ...