۲۳ قباد اتاق زو زیر و رو کرد ... بهشچشم دوخته بودم‌... اونم به من خیره بود ... من داشتم وسط اون اتیش میسوختم و نمیتونست کاری کنه ....پسرمو برده بودن ... دزدیده بودنش... اگه گلبهار مانع نشده بود و جونشو کف دستش نگرفته بود حتما حمید رو هم برده بودن ... صدای جیغ های جگر سوخته ام میومد ... موهایی که کشیدم و لای انگشت هام کنده شده بود ... جمشیدم نبود اخرین دیدلرمون بود ..‌بوییرمش و رفتم ... بین دستهای قباد که سعی داشت مانع کتک زدن خودم بشم از حالرفته بودم‌... با بوی تند الکل بهوشم اوردن ... گیج و منگ بودم ...یچیز تلخ تو چای بود که به زور به خوردم دادن .... خانم بزرگ تو جا تکون میخورد و روی سرش میزد ... انگار اسمون خدا هم از ناله های من به صدا در اومده بود ... رعد و برق و بارون اون شب دم صبح ... خاله شونه هام رو مالید و گفت " اروم باش دورت بگردم ... زیر لب گفتم " پسرام ... خاله به حمید که کنارم خواب بود اشاره کرد ... _ جمشید رو پیدا میکنن ...مزدم همه ریختن بیرون مامور دولتی اومده افسر پلیس اومده ... _ از بالا دیدمشون خاله صورت هاشون بسته بود ... پسرای من به چه درد اونا میخوره ...؟ قباد رو تازه دیدم کنار پتجره بود ...پوکه های سیگارشبه صدتا میزسید پشت پنجره تو طاقچه ریخته بود ... _ زنعمو پشت این بازی ها بوده خبری ازش نیست ... خانم‌بززگ طاقت نیاورد و گفت " به خدا که خونش حلاله ... هر کسی اونو بکشه اون زمین های سر جاده رو دو دستی تقدیمش میکنم ... هزاربار خواستم خونشو بمکم نزاشتی قباد ... اون زن شیطان .. چطور تونستن دست بزازن رو پاره های تنم ... میدونست جطور زهرشو بریزه ....میدونست اینطوری کمرتو میشکنن ..گلبهار خدا بیامرزنبود الان هر دوشون رو برده بودن ... اشک هام بی صدا میریختن ... تازه داشت همه چیز یادم میومد ... خاله لبهاش میلرزید و با گلاب دستهامو میمالید ...