۲۴ هیج کسی چیزی نمیگفت ... انگار دوباره پسرم بی شیر شده بود و بهونه گیری هاش برای شیز گاو خوردن ... گلبهار رو بعد از غسل و کفن کردن میخواستن دفن کنن ... انقدر همه جیز تلخ بود که کسی باورشنمیشد ... خبر دزدیده شدن پسر قباد خان همه جا پیچیده بود ...همه دلسوزی میکردن و برای همدردی میومدن اما نه کلمه ای حرف میزدم نه کاری به کسی داشتم ... حمید رو روی پاهام میزاشتم و حتی وقتی میخوابید زمین نمیراشتمش ... دو روز جلو میرفت و خبری نبود که نبود ... رحمان از جونش برام مایع میزاشت و جایی نمونده بود که نرفته باشه ... مثل همیشه چشمم به اون و خاله بود...همیشه وقتی مشکلی داشتم‌نمیزاشتن اتفاقی بیوفته و هوامو داشتن ...حالا پس چرا کاری نمیتونستن بکنن ... روزهای لعنتی پشت هم جلو میرفت و مرجان روز به روز دلشبیشتز میشکست ... گاهی به خدا میگفتم کلش جمشید جلو چشم هام مرده بود اونطور غمم یکی بود اما حللا هزار جور فکر و خیال میومد تو سرم ... هزار جور دزد میومد سراغم ... حمید اروم خواب بود ... قباد کنارم نشست ...خم شد سزشو بوسید و نگاهم کرد ... تو صورتش نگاه نمیکردم ... دستشو جلو اورد پشتم گزاشت و منو به خودش چسبوند ... _ مرجان بهتری ؟ _... _ دو هفته است یه کلمه حرف نزدی ...من همین الانشم جونم نصفش رفته ..‌تو دیگه منو ازار نده...یچیزی بگو .. اشک از گوشه چشمم چکید ... صدام انگار از ته جاه میومد ... _ اونشب بیقرار بودد...انگار این جدایی بهش الهام شده بودن ... خانم بزرگ میگه بچه ها تا زبون ندارن از همه چیز با خبرن ... درست میگه جمشید هم حبر داشت ... بغلش گرفتم تو بغلم خوابید ... کاش اونجا بودم ..‌کاش من میمردم و اون رو نمیبردن ... _اینطوری نگو .. سرمو گرفت و به سیته اش فشرد .. حس میکردم لبهاشاز شدت بغض دازن میلرزن ... لبهاشوروی سرم فشرد ... سردی اشکش روی فرق سرم نشست ... _ نمیدونم چیکار کنم ... نمیدونم مرجان ...