۲۶ با پوزخندی به رحمان نگاه کردم ... اهی بلند کشید و گفت : از قباد خان اجازه گرفتم ببرمت بیرون یه حال و هوات عوضبشه ... سرمو تکون دادم ... _ جایی نمیام رحمان ... یکم عصبی گفت : دنیا به اخر ترسیده مرجان ...تو باید قوی باشی کنار بجه ات باشی و ارباب ... قباد خان بیشتر از تو داغونه ... صدام رو بالا بروم‌... حواسم به رفتارم نبود ... انگشتمو روی کتفش فشردم .. _ مقصر همه اینا قباد خان هرجی به سر من‌اومده قباد کرده ... اون چطور اربابی که نتونست از ابنجا مراقبت کنه ... بچه ام نیست ... برای همه راحت گذشته برای همه اسون گزشته اما من حتی نمیفخمم کی روزکی شب ... ماه هاست چشمم به اون درب کوفتی خشک شده ... نه میدونم بچه ام زنده است نه مرده ... رحمان سرشو پایین انداخت ... _ مرجان باور کن ما هم به اندازه تو ناراحتیم‌... باور کن روزی نیست پیگیر نباشم ... خم شدم حمید رو بغل گرفتم و به سمت حیاط رفتم ... حمید با اشکهای روی صورتم بازی میکرد و شیطنت میکرد ... خیلی تپل بود شیرین و دوست داشتنی ... خانم‌بزرگ‌ از روی تخت نگاهم کرد و دستهاشو برای حمید باز کرد ... _ اخ من قربون اون دستهات بشم‌... حمید رفت تو بغلش ... لبه تخت نشستم ... حمید با انگشنر های خانم بزرگ بازی میکرد و سعی داشت النگوهاشو ار دستش بکنه ... خانم بزرگ دستهای چروکیده اشو روی دستم گزاشت و گفت " بگم برات گلاب بیارن ... _ کار من از گلاب خوردن هم گذشته ....لیوان لیوان گلاب هم نمیتونه اتیشمو اروم کنه ... _ فضولی نمیکنم اما خیلی وقته حواسم هست جدا از قباد خان میخوابی ... خیلی جدی چرخیدم نگاهش کردم ... _ توقع دارین لباس خواب ساتن تنم کنم یا گیپوز ؟‌ توقع دارین موهامو زرد کنم یا شرابی ؟ سرمه چی هم بالای چشم بکشم هم زیر چشمم ...؟ من هر بار که چشم هامو میبندم تنم میلرزه کع مبادا چشم باز کنم ببینم این پسرمم بردن ....از صدای خودمم میترشم ...