۳۲ اشکهام تمام صورتمو پر کرده بود ... اقا محرم نگران شد و گفت : مرجان چی شده؟‌ خاله بهم نزدیک شد و گفت : اقا محرم دخترم هر روز داره میسوره ... پسرش رو ماه هاست دزدیدن ... اقا محرم گیج نگاهی کزد و گفت : پسرش که اونجاست ... خالع سری به تاسف تکون داد .. _ دوقلو بودن یادتون نیست ... اقا محرم مکث کرد تا یارش اومد و با تاسف به خاله که اونشب نحس رو بازگو میکرد چشم دوخته بود ... اهی سر دادم و گفتم : هیج کسی نمیفهمه هر روز رو چطور شب و هر شب رو چطور روز میکنم ... اقا محرم خیلی ناراحت سد چیزی نگفت و روی صندلی نشطت حتی جای نصفه اشو دیگه نتونست بخوره ... درهای عمارت زو بستن و برای صرف ناهاز همه میرفتن ... سفره رو سلطان اماده کرده بود ... اشکهامو پاک کردم و اهی کشیدم ... _ هنوز نرسبده ناراحتتون کردم‌... شما منو تو خونتون مثل دخترتون نگه داشتین ... بفرماسد بالا منو ببخشید دست خودم نبود ...این غم سر دلمه و هر روز تازه میشه ... خانم بزرگ به اقا محرم خوش امد گفت ... بعد از خوندن فاتحه همه وارد اتاق شدن .. میخواستم دمپایی هامو در بیارم که از پشت سر مچ دستمو گرفت و عقب کشید ... قباد بود ... دستمو بین دست گرفت و برد اون سمت ایوان ... با اخم نگاهم میکرد ... _ حواسم بهت بود ...هر قطره اشکی که میریزی هزاربار منو زیرش له میکنی ... دستهامو فشرد و بالا برد روی صورتش کشید ... _ اروم باش ... تنها ارامش اون روزهام قباد خان بود ... یکم که سرخال شدم برگشتیم داخل اتاق ...جای خالی امون حس میشد ...اقا محرم تا منو دید ادانه حرفشو برید حتما راجب پسرم بود که نخواست باز برام یاداوری بشه ... خانم‌بزرگ پاهاشو دراز کرد و گفت : از من ببخش من دیکه سنم لب گوره ...پاهام رو نمیتونم جمع کنم .. اقا محرم خدایی نکنه ای گفت و دیس پلو رو قباد که بهش تعارف میکرد گرفت ... بشقاب زو پر کرد و برای من گزاشت ... اخترامش به خانم ها مثال زدنی بود .... تشکر کردم بی میل بودم اما گرسنه ...اون غذای خیراتی خیلی خوشمزه بود اما من مزه اشو حسنمیکردم ... گلبهار یه تکه گل بود ... یه گل با ارزش ... اون لطفی به من داشت که هیچ جوری نمیشد براش جبران کرد ...