۴۰ رحمان بهمون رسید ... اون جمله اقا رحمان خون رو به سرم نمیرسوند دلم میخواست فریاد بزنم سزش و بیرونش کنم اما اونجا هزارتا چشم منو دنبال میکرد .... رحمان به من نگاهی انداخت ... _ امری نبست خانم؟ دوباره با لحن پر از شیطونیش سرحالم کرد ... _ الان شما همه کاره عمارتی ؟ چشم هامو روش ریز کردم ... _ پس گوش به فرمان ارباب جدیدت باش ... فقط من و اون میدونستیم متطورش چیه و گفت : من و شما همدستیم ارباب ... ریز خندیرم و گفتم : اقا محرم رو سپزدم بهت ...اقا محرم فقط نگاه میکرد و ادانه دادم .. _ جوری سرگرمش کنید که خسته بشه و زودتر از هرکسی بخوابه ... رحمان چشم غلیظی گفت و یجور محکم پشت اقا رحمان زد ... بهش چشمکی زدم و به سمت عمارت رفتم ... از خنده نمبتونستم خودمو کنترل کتم ... اقا محرم یکم حساب کار دستش میومد ... خانم بززگ عادتش بود که دو هوا باشه ...دوباره به تخت حکومتشتکیه کرده بود و رنگ نگاهش متفاووت شده بود ... سلطان و خاله نمیدونم چی داشتن بهم میگفتن که خاله با افاده گفت : قباد خان نیست مرجان که هست ... دستت به من بخوره ببین قلمش میکنم میریزم تو ابگوشت شام یا نه ... _ زبونتو میبرم به خاک اقام قسم یشب تو خواب زبونتو میبزم‌... خنده ام میگرفت از اون جر و بحث های بی پایان اون دوتا... حمید بازی میکرد و خاله تهمینه دنبالشمیرفت که یوقت اسیب نبینه ... هنوز سر به هوا بود و نباز به مراقبت داشت ... خانم بزرگ عصاشو روی زمین زد و گفت : به سلطان بگو پلو بپزه جلو این مرد تهراتی نمیخوام کم بیاریم ... _ خانم بزرگ تهران و اینجا نداره ابگوشت زو همه دوست دارن ... اما خانم بزرگبر خلاف همه متنفربود از ابگوشت و فقط:گوشتشو میخورد ... اقا محرم رو به رحمان سپرده بودم اما دلم اشوب بود ... زیر لب برای قبادم دعا کردم که به سلامت برگرده ... هوا تاریکتر میشد و شب از راه رسیده بود روزهای بلند واقعا دلچسب بودن .... خانم بزرگ اقا محرمم دعوت کرد تا با ما سر سفره بنشینه... اقا محرم با اجازه وارد اتاق شد ... همیشه لبخمد میزد اما نگاهاش یچیزی داشت ... . . .