۴۵ اقا محرم ابروشو بالا داد یجور خاص نگاهم میکرد و گفت : کارم خیلی مهمه ... بهش چشم دوختم و منتظر بودم‌... کلاهشو روی سرش گزاشت و ادامه داد ... _ باید یجایی باشیم که کسی نباشه در مورد پسرت جمشیده ... یهو دستهام سست شدن جلوتر رفتم‌... دستشو روی بینی اش کزاشت ... _ هیس کسی نباید بفهمه ...حتی خاله ات ...مرجان اگه کسی بفهمه پسرت بیوفته در خطر ...قلبم چنان تند میزد که انگار میخواست از دهنم بیرون بیاد ... _ پسرم کجاست ..؟‌ چی میدونی ازش ؟‌ دستهام برای التماس به سمتش میرفت ... به بیرون اشاره کرد ... _ یجوری باید بریم بیرون این عمارت یه بهونه درست کن تنها باید باهات صحبت کنم ... داشتم سکته میکردم حالم بهم ریخته بود .. _ چطوری من نمیتونم جایی برم اجازه ندارم .. _ یه فکری کن راهی پیدا کن فرصت ندارم ... ویوار رو چسبیدم انگار چشمم سیاهی میرفت ...اقا محرم دستمو چسبید و نگران خاله رو صدا میزد ...از شدت اون هیجان آنی بدجور تپش قلب گرفته بودم ... خاله و بقیه بالای سرم بودن عرق سرو تنمو میگرفت ... خاله نگران گریه میکرد .. یه قلوب اب خوردم و دم زدم ... _ خوبم خاله گریه نکن ... رحمان همه رو کنار زد و اقا محرم سفارش کرد بهم اب قند بدن ... خانم بزرگ اهی سر داد ... _ چند ماه این دختر خون جیگر شده باید اینجور ضعیف بشه ...رنگ به رو نداره خدا نگذره از اون پیرزن خرفت اخر عمری چه خدا لعنتی برای خودش ساخت .... خاله تهمینه سعی میکرد حمید رو بیروم نگه داره ...با دیدن من متوجه میشد و گریه میکرد ... رحمان کنارم زانو زد ببرمت درمانگاه شهر ؟‌ با سر گفتم ؛ نه ...نیازی نیست فقط صعف کردم‌... _ چیکار کنم اروم بگیری ؟ خانم بزرگ دستی روی شونه ام کشید ... _ کاش قباد بود میبردش بیرون یه هوایی میخورد این عمارت براش حگم زندونه ... اقا محرم با عجله گفت : من هستم من میبرمش شما هم بیاین ... _ من کجا بیام من پا ندارم‌... رو به خاله چرخید ... _ اقدس بیا این دختر رو ببرین بیرون ... با اشاره با هم صحبت میکردن..