۵۱ نگران سراغ پسرمو گرفتم ... خاله اروم گفن : خوابیده پیش تهمینه خانم ... نفس راحتی کشیدم و بریده گفتم : خاله بیارش اینجا میش خورم ... نگاهای محرم رو میدیدم‌... قباد دستشو روی دستم گزاشت و گفت : نگران چی هستی مرجان ... چشم های محرم به دست قباد خیره بود ...مبادا بلایی سر جمشیدم میاورد ... دستمو عقب کشیدم و گفتم : نگران نیستم ... اقا محرم بلند شد و گفت : بزارین استراحت کنه من میرم بخوابم مراقب خودت باش مرجان ... بیرون که میرفت نفس هام به شماره میوفناد ... باید التماسش میکررم باید به دست و پاهاش میوفتادم تا پسرمو بهم بره ... اونشب شب مرگ من بود ... قباد خسته از راه خیلی وقت بود خواب بود و فکز و خیال راحتم‌نمیزاشت ... نمیدونم چطور خودمو رسوندم تو اتتق اقا محرم به دیر خوابیدم عادت داشت ... مشتاق نگاهم کرد ...روی تشک لم داده بود و دود سیگارش رو فوت میگرد ... نگاهم کنان گفت : خواب میبینم مرجان اینجاست ..؟ درب رو بستم تا کسی نیاد و رسوا نشم‌...به دست و پاش افتادم صدای خفه هق هق هام داشت منو میکشت و گفتم ؛ به من رحم کن اقا محرم ... پسرم رو بهم بده ... طلا میخوای پول میخوای بهت میدم اما پسرمو بهم بده ... اونو بهم برگردون من یه مادرم دارم دق میکنم ... دستشو روی شونه ام گزاشت ... _ تنها خداسته من تویی ... بخاطر بچه هات از خودت نمیخوای بگذری ... تو صورتش نگاه کزدم ... _ قباد طلاقم نمیده ... _ یه فکری کن راًضیش کن اگه دلت میخواد پسرتو ببینی ... _ دلم میخواد اما دستم کوتاه ... _ من فردا میرم و فقط ده روز بهت فرصت وادم مرجان ... روز دهم اگه اومدی یه تخت پر از گل برات چیدم اگه نیومدی جنازه پر پر برات میفرستم ... التماس کردن هم فایده نداشت .... اون بهم رحم‌نمیکرد اون دیوانه شده بود... برگشتم تو اتاق ... حمید اروم خواب بود ... چی از دستم بر میومد چیکار میکردم که پسرم رو سالم ببینم ... از اینکه زنده بود خوشحال بودم ... بین غم حداقل یه دلخوشی باهام بود ... اینکه نفس میکشه اینکه بلایی سزش نیومده ...